سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

آغاز فصل مدرسه

اول مهر فرارسید. شور و شوق مدرسه . کاش دوباره بچه می شدم. بوی کاغذ و کتاب نو. بوی پاک کن و چرم نوی کیف  و جامدادی. خوش به حال دخترم. صبا کمی بهتر از قبل از خواب بلند میشه تا به مهد بیاد. چون سارا هم بیداره . خدا رو شکر گیر نمی ده که مثل سارا بره مدرسه. به دفتر و کتابهاش هم کاری نداره. البته چیزی نمونده که داداشی این وظیفه رو به عهده بگیره. خداییش پارسال هم صبا خیلی خرابی به بار نیاورد. همه اش پیش بینی می کردم که دفتری پاره کنه یا مشقی رو خط خطی کنه. اما به خیر گذشت. سهیل تو خونه  با خاله تنهاست تا سارا بیاد . سهیل مثل دم دنبال خواهراشه. با چه ذوقی دنبالشون راه می افته. حتی تا دستشویی! سینه خیز با یک دست خودش رو به سمت جلو پ...
12 مهر 1391

فیلمنامه

صبا: بابا !!!!!!!!! چرا کانال رو عوض کردی؟ (یک سریال کره ای در حال پخش) بابا: نگاه کن ببین. چرا دختره داره گریه می کنه؟ صبا : جیش داره؟ بابا: نه ! جیش داشته باشه که گریه نمی کنه؟ صبا : جیش داره؟ بابا: نه! صبا: پس چرا دستش ... انفجار خنده. بابا: نه عزیزم اینا وقتی می خوان احترام بگذارن دستاشونو اینجوری  می کنن. .................... صبا: بابا چرا کانال رو عوض کردی. می خوام قدقد دوست بچه ها ببینم.(برنامه ی هدهد) ..................... صبا: مامان مگه جوراب خوردنیه؟! مامان: نه عزیزم صبا: داداشی همش می خواد جورابم رو بخوره (می تونید به جای جوراب، شلوار ، انگشت، چادر ، پتو ، اسباب بازی و غیره رو هم اضافه کنید.) ...
12 مهر 1391

وقايع اتفاقيه

تاريخ تولد سارا جون: 6/6/84مصادف با 11 رجب ساعت تولد:10:45 صبح محل تولد: بيمارستان شفاي سمنان رويش اولين دندان در تاريخ: 2/1/85 اولين غش غش خنده: 20/8/84 اولين غلت زدن:14/9/84 اولين قدم برداشتن: 15/6/85 تاريخ تولد صبا:16/5/88 مصادف با نيمه شعبان ساعت تولد:10:45 صبح محل تولد: بيمارستان اميرالمؤمنين سمنان اولين غش غش خنده: 23/7/88 اولين غلت زدن:24/8/88 اولين دندان:13/12/88 اولين قدم برداشتن: 22/5/89 تاريخ تولد سهيل:21/11/90مصادف با ميلاد رسول اكرم ساعت تولد:6:00  بعد از ظهر محل تولد: بيمارستان اميرالمؤمنين سمنان اولين غش غش خنده: 22/2/91  :   هديه رو...
20 شهريور 1391

مروارید کوچولو

پسر عسلم . رویش اولین مروارید توی دهان کوچکت در 12/6/91 دلم رو چنان شاد کرد که خستگیهای اداره از تنم بیرون رفت. نمی دونم شما کوچولوها چه جادویی دارید کا مادر با ملاقات شما غصه هاشو فراموش می کنه. هرچند چند شبه که خوب نمی خوابی. نمی دونم چه مشکلی با این خواب وامونده ی من داری. البته همه اش هم تقصیر تو نیست. از وقتی کارم رو شروع کردم دردهای عضلانی و بیخوابی ام زیاد شده و حوصله و انرژی ام کمتر. بابا دیروز سه تایی تونو تحویل گرفت تا من یک یا نیم ساعت بخوابم. این روزها موقع سینه خیز گاهی شکمت رو بالا می دهی رو روی پنجه های پاهات بلند می شی. به خاطر بیقراری های دندونی به جای شیر خورن شاخ می زنی. چه کیفی می کنی وقتی یه دسته از موهای مام...
20 شهريور 1391

ادامه ي بحث مربوط به تيزهوشان

با تشكر از كساني كه نظر دادند. من فكر مي كنم كه در درجه ي اول بايد اسم اين برنامه ي موجود رو سخت كوشان گذاشت. بچه ي تيز هوش بچه ايست كه در كلاسهاي عادي  حوصله اش سر مي رود. از كلاس فراري است چون در همان روزهاي اول مدرسه تا آخر كتابهايش را خوانده  و روند مدارس عادي برايش خسته كننده است. اين گونه دانش آموزان كه بسيار هم نادر هستند نياز به توجه خاص و مدارس خاص دارند تا هم سطح با هوش بالايشان آموزش ببينند. بنابراين برنامه ي فعلي سمپاد در كشور ما هدر دادن هزينه و ايجاد استرس  بيجا و سودجويي  عده اي ... را موجب شده است. پيشنهاد من به دولت اجراي يك طرح جامع استعداديابي در بين دانش آـموزان كشور است . به طوري كه هم والدين و دانش...
19 مرداد 1391

عکس های جشن الفبا

راجع به جعبه ي جوايز قبلا  گفته بودم. بايستي با جعبع ي پيراهن مردانه يك جعبع تزئين مي كرديم: تا توي جشن استفاده بشه:   ...
11 مرداد 1391

مامان به خود متكي

يك روز از روزهاي نسبتا خوب توي خوابگاه دانشجويي مشغول نقاشي بودم. مي خواستم يك كاريكاتور بكشم.  فكري به ذهنم رسيد و اون مفهوم رو نفاشي كردم. قلم رو كنار گذاشتم و از فاصله بيشتري به نقاشي خودم نگاه كردم. خداي من! يك دفعه به كشف بزرگي در خودم رسيدم . پس من اين طوري ام! نقاشي من اين بود يك گل توي گلدان كه دست دارد و با دست خودش پارچ آب را گرفته و در گلدانش آب مي پاشد. من به شدت از كمك گرفتن از ديگران گريزان بودم و مي خواستم يك تنه از پس مشكلاتم بربيايم. البته راه كمك گرفتن از ديگران را هم خيلي بلد نبودم. اما از كمك كردن به ديگران لذت مي بردم. شايد از آن موقع سالها مي گذرد و من با سه تا بچه مجبور شدم برخلاف اين صيصه عمل كنم و كمك گرفت...
10 مرداد 1391

مامان خجالتي

وقتي سارا كوچكتر بود  خيلي نگران خجالتي بودنش بودم. توي سايتهاي مختلف دنبال يه راه حل مي گشتم ولي جواب درست و حسابي پيدا نمي كردم. سارا با اينكه به مهد مي رفت خيلي خجالتي و ترسو بود. حتي از بچه هاي كوچيكي كه چهار دست وپا مي رفتند فرار مي كرد. توي پارك بادي بايد التماسش مي كرديم تا از سرسره بالا بره و.... تا اينكه يك روز توي سايتي مطلب كوتاهي خواندم كه ميگفت اگر پدر و مادر خجالتي باشند روي بچه ها هم تأثير مي گذارد. انگار از خواب بلند شده بودم. واقعأ همينطور بود. من خيلي خجالتي بودم. اگه قرار بود با شخص جديدي آشنا بشوم حتي اگر يك كارگر خانه بود به شدت دچار اضطراب مي شدم و از رويارويي با آدمهاي جديد گريزان بودم. به خودم آمدم و سعي كردم به ...
10 مرداد 1391

تيزهوشان:آري يا نه

به نظر شما ورچين كردن  تعداي از دانش آموزان به عنوان تيزهوش و برخوردار كردنشون از امكانات ويژه نفعي براي جامعه دارد يا نه. اگه آره  ميزان اين منفعت چقدره و چقدر بايد براش هزينه كرد و اگه نه  پس چه برنامه اي رو پيشنهاد مي كنيد؟ خوب فكر كنيد و نظر بدهيد. اين بحث  ادامه خواهد داشت.
1 مرداد 1391