سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

همراه خوبم

خودم هم نمي دونستم حرف زدن با تو و درد دل كردن باهات اينقدر آرومم مي كنه. الان ديگه نمي گم به حمايتت نياز دارم، بلكه بايد بگم به حمايتت اعتماد دارم . مي دونم كه تا وقتي در كنارم هستي، يك پشتيبان واقعي دارم. هميشه تو رو نعمتي از جانب خدا دونستم و شكر كردم. پس اگه من رو شاد و محكم و خندان ديدي بگذار به حساب رضايت من از حمايتها و تلاشهاي خودت ولي هر وقت خسته و رنجور بودم بدون كه فقط خسته ام و انرژي زيادي از دست داده ام. مطمئن باش خيلي زود خوب مي شم. همسر عزيزم، همراه خوبم، قدر خوبيهايت را مي دانم ولي وصف آنها در توانم نيست. قدرداني فقيرانه مرا بپذير. گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهرآن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم ...
15 تير 1390

جشن فارغ التحصیلی سارا

یکشنبه ٢٥/٢/٩٠ ، من و بابا سعید دعوت شده بودیم به جشن فارغ التحصیلی سارا جون. با یک دعوتنامه خوشگل که عکس دسته جمعی بچه ها به همراه مربیها روش چاپ شده بود. از اونجائیکه سارا خانوم باید دکلمه مادر رو تو جشن میخوند شب قبل رفنیم و به هر زحمتی بود یک جفت کفش نو و خوشگل برایش خریدیم. خوشبختانه قبلا موهای هر دوشونو کوتاه کرده بودم که خودش ماجرا داره. بعد از ظهر روز موعود  رسید و به اتفاق رفتیم جشن. هرچند صبا خانوم حسابی با غرغرهاش از خجالت مامان و باباش دراومد، اما در کل خوش گذشت. هم خودمون فیلم گرفتیم هم قراره مدرسه سی دی برنامه رو به همه بده.در نهاین به بچه ها یک لوح داده شد که عکس تکی هر کدوم توش بود به همراه یک هدیهکه مثل شکلات کادو شده ب...
8 تير 1390

مسافرت شمال

اينبار يك مسافرت خانوادگي داشتيم به شمال. مكان اقامت ما مهمانسراي بانك بود در بابلسر. جاي خوبي بود. بچه ها كه عاشق پارك بازي محوطه بودند و تا از سوئيت مي زديم بيرون بهانه پارك را مي گرفتند. صبا براي اولين بار بعد از اينكه حسابي تاب سواري كرد هوس كرد بقيه وسايل بازي رو هم امتحان كنه. خدا مي دونه تا خانم از پله هاي سرسره بره بالا و بياد پايين من به خدا مي رسيدم. آخه چند تا سرسره به هم چسبيده بودند و همه اش مي ترسيدم به تقليد از بقيه بخاد از پله هاي اضافي بالا بره و سرسره هاي بلندتر رو امتحان كنه. من هم كه دستم بهش نمي رسيد تا روشو مي چرخوند يا چپ چپ به بقيه راه نگاه مي كرد جيغ جيغ من مي رفت هوا كه نه نه زود باش بشين و... فسقلي با بچه هاي بزر...
6 تير 1390

سفر به مشهد

تعطیلات اخیر به اتفاق عمو، عمه و عزیز رفتیم مشهد. خوش گذشت. هم زیارت بود و هم تفریح. فرصت چندانی نداشتیم ولی نهایت استفاده رو کردیم. سه تا سواری داشتیم و توی راه خیلی خسته و اذیت نشدیم. البته رانندگی تحت هر شرایطی برای راههای طولانی خسته کننده است. اما بچه ها حسابی حال کردند. مخصوصا تو پارک ملت و  کوه سنگی. صبا هم حسابی اذیت کرد. سوار تاب می شد و پیاده شدنش با خدا بود. هرچی می دید می‌خواست . مخصوصا وقتی خواب داشت رفتارش اصلا قابل کنترل نبود. هر جا هم که ماشین کرایه ای داشتند برای صبا تهیه کردم، اما بیشتر از بیست دقیقه جوابگو نبود. پدیده شاندیز هم رفتیم. جالب بود. قرعه کشی کردند و  من یک کاسه بشقاب بردم.  تا تونستم عکس...
29 خرداد 1390

شکرانه

خدایا ترا سپاس می گویم.  در هیاهوی شادی‌بخش کودکانم، آنگاه که لبریز از حس خوشایند مادرانه ام،ترا می‌بینم که به من  نگریسته ای، می شنوم که می گویی: "آیا تا به حال در مخیله خود چنین لذتی را تصور کرده بودی؟" چشمهایم را می بندم و می گویم : "نه".  بی درنگ بزرگی و جلالت را، حکمت و مهربانی ات را زیر لب می ستایم. با همه ی وجودم آنچه را به من ارزانی کرده ای، خواهانم.ترا سپاس می گویم با همه ی سلولهای جسمم و همه حواسم، باهمه ی هستی ام . ترا که بندگی ات نکردم آنچنان که شایسته ای، ترا که تَرکم نکردی در ناشکریهایم. اکنون من آن سرمستی ام که هر که را بیگانه پندارم در مستی، تو یگانه را هشیارانه می ش...
5 خرداد 1390

فرهنگ لغات صبا کوچولو:

آبجی        ----->  آجا             دستشویی     ----->      دَس شو           بخور    ----->     بُخ برو         ----->  بُ              دایی              ----->   دادا             ...
13 ارديبهشت 1390

آغاز ثبت اینترنتی خاطرات فرزندانم

به نام خدا. نی نی من سارا که الان خیلی هم نی نی نیست. امسال آمادگی میره. در اولین روزها و ماههای ورود به پیش دبستان خاطرات بامزه ای به جا گذاشته. اولش اینکه روز اول مدرسه از سرویس جا موند و من مجبور شدم از سر کار برم به مدرسه و بیارمش. سارا شخصیت آرام ، مهربان ، به دور از کینه و دلسوز دارد. از اون دخترایی که غمخوار مادرش میشه. سارا تقریبا ۴ سالش بود که صاحب یک خواهر شد به اسم صبا. صبا ۱۶ مرداد ۱۳۸۸ به دنیا آمد که مصادف با نیمه شعبان بود.جالب اینجاست که ساعت تولد سار و صبا یکی است. صبا الان ۲۰ ماهشه و به شدت از خواهرش تقلید میکنه. وقتی که با هم سرگرمند تماشاشون می کنم و غرق لذت می شم. سعی می کنم توی دعواهاشون دخالت نکنم. کتاب "فرزند...
13 ارديبهشت 1390

رقابت، تقليد، عرض اندام و ...

ديشب سارا داشت ماجراي افتادنش از دوچرخه (عيدي سال ۹۰) را براي مادربزرگش تعريف مي كرد. صبا خانم هم به تقليد از خواهرش جلوي مادربزرگ ايستاده بود و همزمان با سارا، به زبان خودش بلغور مي كرد. اگه فقط گوش مي كردي انگار كه يكي داره صحبتهاي سارا رو به زباني بيگانه براي شنوندگان ترجمه مي كنه. سارا پاچه شلوارش رو داد بالا تا جاي ضرب ديده رو نشون بده. صبا هم به زور سعي مي كرد لنگ كوچولو شو بذاره روي ميز. همه غرق خنده شده بوديم. مادربزرگ گيج شده بود كه به كي گوش بده. هيچ كدوم هم دست بردار نبودن. خلاصه چند دقيقه بعد عمه هم آمد و همين نمايش براي عمه جان هم اجرا شد. سارا كه به نظرش اومد ني ني بودن جالب توجه تره شروع كرد چهار دست و پا رفتن و ني ني  ...
13 ارديبهشت 1390

باباجون بفرمایید سوپ ؛ بفرمایید بستنی

ساراجون نزدیک 2 سالش بود . جلوی تلویزیون نشسته بودیم . من مشغول خوراندن سوپ به وروجک بودم. باباجون جلوی تلویزیون خوابش برده بود. یک لحظه رفتم آشپزخانه تا به اجاق سر بزنم. چیزی نکذشته بود که صدای بابا که انگار کابوس دیده باشه، بلند شد.نگاه کردم، دیدم ساراخانوم قاشق سوپ دستشه و می خواسته به زور سوپ تو دهن باباش بریزه. تازه فهمیدم که کوچولوی ما فرق خواب و بیدار رو نمی دونه. بعد از چند دقیقه که بابایی فهمید اوضاع از چه قراره همه زدیم زیر خنده. چند روز قبل تاریخ تکرار شد. حالا نوبت صبا بود که به باباجونش بستنی یخی تعارف کنه. البته توی خواب. خدا رو شکر این بار بابا نترسید. آروم از خواب بیدار شد و یه گاز به بستنی زد. آخه این بچه ها کی...
13 ارديبهشت 1390