سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

تابستان91

از تيرماه كلاسهاي تابستانه ساراجون شروع شد. كلاس نقاشي ، لگو و بدمينتون. دوست دارم خودم هم كلاس بدمينتون بروم . به موقعش! صباجون فعلا كلاسي نميره. فقط زبون مي ريزه . سهيل هم فضول شده و الان ميخواد به كيبرد دست بزنه. همش هم با پاش كيبرد رو هل مي ده عقب. سارا تكليف مدرسه هم داره. بايد كتاب رياضي گاما رو حل كنه. قصه بخونه و خلاصه بنويسه و همينطور تو دفتر شطرنجي تقارن و الگويابي تمرين كنه. تازه بايد فتوهاي  سال اول رو مرور كنه و اگه غلط داشت درستشو تو دفتري بنويسه. صبا خوب بلده چطور باب آشتي رو با من باز كنه. مثلا ميگه ""با من دوست باش"عصباني نشو""تو منو دوا كردي!" عبارات ديگه اي هم بلده: "عافيت باشي" ""سلامت باشي" "صُب به خير...
10 تير 1391

احترام

دوستي از من پرسيد. چطور احترام گذاشتن رو به بچه ها ياد بديم. وا‍ژه اي كه خيلي بهش فكر كرده بودم. توي اداره درگير بحث تكريم ارباب رجوع بوده ام. به نظر من باور اين كه هر انساني كرامت و احترام داره مي تونه همه مشكلات رو حل كنه. حرمت چيزي نيست كه بخواي از كسي گدايي كني. احترام بايد تو وجود خودت باشه. هر كس نگههبان احترام خودشه و حرمت يك انسان محترم به اين راحتي شكسته نميشه.  بچه ها كه خيلي پاك اند و اگر هم حرفي نابجا مي زنند و يا عملي زننده نشون مي دهند بي قصد و غرضند. در ضمن اون كارها رو از خودمون ياد گرفته اند. بچه ها آينه رفتار بزرگترهاشونند. اما در مورد بقيه آدمها هم  بايد تأييد كنم. اگه كسي براي خودش ارزش قائل باشه براي ديگرا...
10 تير 1391

فيلمنامه

من و سارا مشغول رياضي گاما هستيم. صبا توي اتاق پاي كامپيوتر فيلم مي بينه. مامان به سارا ميگه: صبا صداش در نمياد. خواب نرفته باشه! سارا : نمي دونم! مامان (با صداي بلند): صباااااااااااااااااااااااااااااااااا. صبا : بله مامان كه خيالش راحت ميشه: هيچيييييييييييي. صبا : باشه . در اين قسمت مامان و سارا از جواب بي ربط صبا بلند بلند مي خندند. ***************** چراغ دستشويي روشن نميشه: صبا: چرا روشن نمي كني!؟ مامان: لامپ سوخته. صبا: كجا آتيش گرفته؟ مامان: هيچ جا. لامپ خراب شده. صبا : باشه واست يكي مي خرم. واين ديالوگ دو بار ديگه پشت سر هم تكرار ميشه. ****************** بابا ي مهربون اومده خونه و چون دير كرد...
4 تير 1391

سهييييييييييل

آخه تو چه مشكلي با اين خواب وامونده ي من داري پسر! چند وقتيه  بي قرار شدي نمي دونم به خاطر دندونه يا بازيگوشي. ديشب اينقدر دست و پا مي زدي تا برسي به برجي كه خواهرات با آجرهاي اسباب بازي ساخته بودند و خرابش كني كه اگه بابا ولت مي كرد پر مي زدي. حالا مي توني بگي مامان عروسك بازي تموم شد . من هم مي خوام مثل دخترات وروجك بشم. هميشه سر نماز از خدا مي خوام براي تربيت درست بچه هام به من صبر و تدبير بده. بايد اقرار كنم گاهي خيلي عصبي مي شم.ولي قول داده ام  يك اصل رو فراموش نكنم. شادي حق بچه ها و خانواده هاست. پس قهر و خشم دوام زيادي نداشته باشه و يادم باشه خنديدن به مشكلات اونا رو بهتر از پا در مياره. مثلا اگه يه ليوان آب ريخت رو ...
30 خرداد 1391

فقط يكي بيشتر

روي صحبتم با اونايي است كه دو تا بچه دارن. باباجان من فقط يه بچه بيشتر از شما دارم. خدا براي هم مون ببخشه و عاقبتشون به خير باشه. اما خداييش ايول خودم و اونايي كه سه تا دارن.
15 خرداد 1391

روز پدر مبارك

همسر عزيزم روزت مبارك.  سايه پرمهرت بر سر من و بچه ها پردوام باشه. تكيه گاه محكم زندگيم تويي. هميشه به تأييد و حمايت تو نياز دارم. همراهم باش تا شادي در قلبم باشد. پدر مهربانم. هنوز آهنگ چرخاندن كليد در قفلِ درخانه در گوشم مي زند. صدايي كه مي شنيدم و مي گفتم بابا اومد. لبريز از شوق و انرژي به سويت مي دويم و در آغوشت غرق لذت مي شدم. از خدا مي خواهم توفيق عبادت نگريستن در صورت تو و مادرم را طولاني و طولاني تر كند. روزت مبارك.
15 خرداد 1391

باي باي پوشك

عمليات حذف پوشك از پوشاك صبا از دو هفته قبل  آغاز شد. روز اول: صبح تا ساعت 11.5 در حياط به سر برديم. خبري نشد. برگشتيم خونه. توي دستشويي خبري نشد. پوشك شد تا فردا صبح تا 11.5 در حياط. "صبا جيش داري؟" -" نه" . در دستشويي خانه موفق شد. "من تونستم جيش كنم" صبا خيلي خوشحال شد. فكر كردم دست كم تا نيم ساعت ديگه خبري نخواهد شد. پس شورت آموزشي  پاش كردم. يك ربع بعد گفت مامان جيش كردم.  بلافاصله عوضش كرم و شورت آموزشي دوم رو پاش كردم. نشست روي صندلي  تا نقاشي كنه. من هم پيشش بودم. واي هنوز دفتر باز نشده صندلي خيس شد. شستمش و يك شورت عينكي پاش كردم با يك كهنه وسطش . صندلي رو بردم حمام و آب كشيدم. هنوز از حمام در نيامده گف...
8 خرداد 1391

پیك نوروز 91

سال 91 در محفل يك خانواده 5نفره سپري شد. عيد ديدني ها انجام شد. هرچند كمتر از حد انتظار مهمان داشتيم. در عوض خوراكي ها نصيب خودمون شد. سيزده رو هم به در كرديم. روز دوم عيد سهيل تازه 40 روزش بود. 50 روزه كه شد كمي خوابش بهتر شد. تا قبل از اون من و همسرم به نوبت كشيك مي داديم. از همسر خوبم كه هر وقت بيدارش مي كردم بي منت كمكم مي كرد ممنونم. القصه سهيل به دنيا اومد و اوضاع من نه تنها وحشتناك نبود  بلكه  اين تولد يك اتفاق مبارك، پربركت، خوب و ميمون بود. خدايا حقا كه تو  مصلحت هر بنده اي رو بهتر از خودش مي دوني. به من توان و دانش بده تا در تربيت فرزندانم موفق باشم. لا حول و لا قوة الا بالله عكساي سيزده بدررو ببينيد: ...
31 ارديبهشت 1391

جشن الفبا

دیروز بعد از ظهر جشن الفبای دختر نازم بود که حالا دیگه مرز کودکی رو گذرونده وباسواد شده. چه شعرهای قشنگ ومتناسبی از بر کرده بودند وچه زیبا و بانشاط اونها رو خوندند. یکی از بچه ها یک مقاله رو ازبر خوند. چه بلند، شیوا و دلچسب. لوح فارق التحصیلی،عکس بچه های کلاس، عکس تکی هر بچه با لباس مخصوص داخل اون لوح و اولین دفتر مشق  واولین نقاشی مدرسه داخل جعبه ای که قبلا خودمون تزئیین داده بودیم گذاشته شده بود. این جعبه به همراه یک عروسک کوچولو و یک کتاب ریاضی گاما دراختیار بچه ها قرار داده شد. من وبابا و سهيل در جشن شركت كرديم وصباخانوم به خاطر عدم رعايت موازين جشن در مراسم مشابه (پارسال) از حضور در جشن محروم وبه خانه ي ماماني سپرده شد. سهي...
31 ارديبهشت 1391