بدون عنوان
بالاخره گوش صباخانوم سوراخ شد. خیلی دخترم پیگیر بود. وقتش رسیده بود که این کار انجام بشه. با وجودی که دیگه کارش به التماس و تهدید و چرا و کی رسیده بود، می ترسیدم بعد از سوراخ کردن یه گوش دیگه اجازه نده که دومی هم سوراخ شه. برای همین یه بار بهش گفتم:" باشه عزیزم گوشت رو سوراخ می کنم ولی باید بدونی که یه ذره درد داره." می دونی چی جواب داد :"باشه، تمُل ممی کنم" یعنی تحمل می کنم. کلی خندیدم. و واقعا هم تحمل کرد. مثل خانوما نشست تا کارش تموم بشه. خیلی هم خوشحال بود. ولی به همه می گفت: " اگه می خوای به گوشوارم دست بزنی باید از من اجازه بگیری. وگرنه دعوات می کنم. و..." خلاصه این روزها فقط با شیرین زبونی هاش مارو می کشه. گاهی این قد...
نویسنده :
ليلا
10:37
سحر
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست. کرم کن و فرود آ که خانه خانه ی توست. دوستان عزیز. بهترین خبر رو تو این پست می شنوید. من عمه شدم. سحر پناهی به جمع ما پیوست. قدمش برای همه خیر باشه. سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند. سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه ها کرد قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر ن...
نگو و نپرس
شیرین زبونی ها
داشتم اسباب و اثاثیه آشپزخونه را یواش یواش جمع می کردم برای اثاث کشی (وقت گل نی) که سارا تمایل به همکاری نشون می داد و دست به کار شده بود. طولی نکشید که پسر بلا که تازگی یاد گرفته در کابینت بدون دستگیره رو هم از بالا باز کنه شروع کرد به خرابکاری. من هم دستپاچه شدم و به سارا گفتم عزیزم می دونم که می خوای کمک کنی ولی الان بهترین کمک اینه که سهیل رو سرگرم کنی . سارا همراه سهیل از آشپزخونه بیرون رفت ولی بعد از چند دقیقه برگشت و آروم گفت:" آخه می دونی مامان من نمی خوام این فرصت رو برای یادگرفتن اثاث کشی از دست بدم. ممکنه دیگه این فرصت برام پیش نیاد." منم که دلم برای لفظ قلم صحبت کردنش قنج رفته بود. بوسیدمش و گفتم . تو دختر باهوش هستی و به موقع می...
نویسنده :
ليلا
12:54
و اما بعد
سلام عرض می کنم بعد از یک غیبت کبری. بشنوید از صبا جون: صبا به تازگی یاد گرفته با کمک مایع صابون و انگشتهای اشاره و شست حباب درست کنه افتاده به جون مایع صابون و مامان باید با در زدن و دعوا صبا رو از دستشویی بیرون بیاره. یه روز این دخترک از دستشویی اومد بیرون و به مامانش گفت: دیدی زود اومدم بیرون؟ دیگه دختر خوبی شدم؟ مامان: آفرین عزیزم . همان لحظه صبا رو کرد به بابا و گفت: بابا چرا صابون دستشویی رو پر نمی کنی؟ مامان: پس بگو چرا زود اومدی بیرون! صبا از من درخواست بالا بالا کرد و خوشبختانه من سر سارا از این جنگولک بازیها درآورده بودم و فلش کارتهای مشابهی خریده بودم. بنابراین درخواست به سرعت اجابت ش...
نویسنده :
ليلا
13:24
اخراجیها
مثلا امسال تصمبم گرفته بودم که روزه بگیرم. هرچند که سهیل رو کامل از شیر نگرفتم ولی مقدارش رو خیلی کم کردم.اما قبل از ماه رمضان پنچر شدم و زاپاس هم نداشتم و خلاصه هنوز که نتونستم روزه بگیرم. خدا رو شکر موضوع مهمی نبود الکی الکی سردرد شدم و ضعف کردم و بعدش هم دپرس شدم. در هر صورت شوهر عزیزم و مادر مهربانم با زبان روزه مریضداری کردندو. دخترها هم که حسابی از موندن خونه ی مادربزرگها حال کردند. صبا خانوم که می گفت مامان هروقت یخمک و بستنی تموم شد من دلم برات تنگ میشه. سهیل هم حالش گرفته شده بود همینکه تنها افتاده بود. و هم اینکه من حال درست و حسابی نداشتم. پسر طلای من دیگه باید حتما با تلفن صحبت کنه. خیلی باحاله. ادا و اطوار در میاره و روی وزنش ...
نویسنده :
ليلا
12:21
فینفیلیها
سهیل عزیزم. این روزها مأمور تهیه ی خوراکی برای مورچه ها شدی. دلم خوشه بهت سیب زمینی سرخ کرده می دم یا نون تازه دستت می دم که نوش جان کنی ، بعد از نیم ساعت که پا می گذارم تو هال زیر پام یه چیزای خیس خورده ای له می شه. آره جونم این خوراک ها همه جا رفته اند الا شکم جنابعالی. مجبورم کردی که نوبت دکتر برات بگیرم. آخه مثل مورچه رشد می کنی. این روزا تا بچه ی تپل مپل میبینم به شدت حسوردیم می شه و افسردگی می گیرم. صبا خانم قول می دم این دفعه برنامه ی آموزش نقاشی شبکه ی پویا رو طبق فرمایش سرکارعالی بادقت نگاه کنم تا بهت یاد بدم. توقع ها طبق طبق. سارا جونم چرا تب کردی آخه. درد و بلات به جونم. راستی کتاب تربیت بدون فریاد رو خیلی دوست دارم. سعی می ...
نویسنده :
ليلا
8:05
بالاخره مسافرت
بالاخره بعد از یک سال و اندی بخت مسافرت من باز شد و با بچه ها و دایی ها و مامانی وبابایی رفتیم . سارا و صبا که حسابی از خجالت دریا و ساحل شنی در اومدن . کافیه عکساشونو بذارم تا منظورم رو بهتر بفهمید. صبا صدف جمع می کرد و می ریخت تو دریا و می گفت: دریا گشنشه. یه بار هم من و دخترا رفتیم استخر و خوش گذروندیم. بابا و بچه ها هم با دائی و زندایی رفتند قایق سواری تو رودپی. توی راه برگشت هم حسابی این سه تا شلوغ بازی در آوردند و کله ی ما رو بردند. بعد هم همدیگر رو بغل کردن و خواب رفتند. سهیل جون تا تونست راه رفت. کلاه آفتابیش هم خیلی بهش می اومد. فقط تو راه رفت و برگشت مثل مامانش حالش بد شد. خدا رو شکر بچه ها مریض نشدن . دیشب پیتزا سفارش ...
نویسنده :
ليلا
13:10