بالاخره مسافرت
بالاخره بعد از یک سال و اندی بخت مسافرت من باز شد و با بچه ها و دایی ها و مامانی وبابایی رفتیم .
سارا و صبا که حسابی از خجالت دریا و ساحل شنی در اومدن . کافیه عکساشونو بذارم تا منظورم رو بهتر بفهمید. صبا صدف جمع می کرد و می ریخت تو دریا و می گفت: دریا گشنشه.
یه بار هم من و دخترا رفتیم استخر و خوش گذروندیم. بابا و بچه ها هم با دائی و زندایی رفتند قایق سواری تو رودپی.
توی راه برگشت هم حسابی این سه تا شلوغ بازی در آوردند و کله ی ما رو بردند. بعد هم همدیگر رو بغل کردن و خواب رفتند.
سهیل جون تا تونست راه رفت. کلاه آفتابیش هم خیلی بهش می اومد. فقط تو راه رفت و برگشت مثل مامانش حالش بد شد.
خدا رو شکر بچه ها مریض نشدن .
دیشب پیتزا سفارش دادیم و من به شوخی گفتم پیتزا مال من و باباست. شما نوشابه رو بریزید تو کاسه ، نون بچینید و بخورید. صبا کفری شد و شروع به اعتراض کرد. درحالی که سارا می خندید گفتم شوخی کردم مامان. صبا با عصبانیت جواب داد: "شوخی مسخره ای کردی!" و همه خندیدند.