سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

صبا قصه مي گه

قصه گفتن صبا خيلي باحاله . مخصوصا قصه خاله سوسكه.صداي بچه گانه. لهجه ي شيرين و حرفهاي قلمبه سلمبه اش ما رو كشته. يه روز كتاب شاهزاده خانم نازك نارنجي رو براس خوندم. گفت حال من بخونم. و شروع كرد از خودش قصه گفتن. وسطا گفت :من نارجي نيستم. من قهوه اي و آبي اَم. آخه توي تصوير كتاب لباس اين شاهزاده آبي و قهوه اي بود. تازه به فكر افتادم كه او هنوز معني نازك نارنجي رو نمي دونه.   يه روز از حياط اومد خونه گفتم دخترم آفتاب گرفتي؟ گفت آره . پنجولاشو باز و بسته كرد و گفت: اينجوري گرفتمش. بعععععععععععععععله! به كتاب ميگه كِباب. گذاشت رو ميگه گُ گُشت. يه روز بهم گفت: مامان ! من هر دو تا دستم رو گُگشتم دهنم خفه شدم. وقتي به سارا ديكته مي گم ...
30 فروردين 1391

اين هم از سهيل آقا

سهيل دستش رو مشت مي كنه . انگشت اشاره آماده ي خوردن ميشه. دستش رو بالا ميبره. دهنش رو باز مي كنه و چند بار زبونش رو در مي آره . حالا .... آخ چيكار كردي پسر چشمت داغون شد. ..............   سهيل ! پسرم! شكرم!.پَ ... چشماتوبستي ! دارم با تو حرف مي زنم. انگار نه انگار. خوب بخواب. باشه بعدا. ...................... آفرين تازه داري خنديدن رو ياد مي گيري. به قول بابايي لبخند مليح مي زني. راستي چرا بابايي وقتي ساكتي بغلت مي كنه و مي گه چيه چيه چي شده !بغل بياي؟ بيا بيا ! بغلي شدي ها! تازه. وقتي گريه ات در اومد من رو صدا مي كنه. امروز بايد اوف بشي. به قول بعضيها داماد بشي. (4شنبه 30 فروردين91)   ...
30 فروردين 1391

شب طوفاني

ديروز شروع خوبي داشت. مامان ايده آل گرا هم كارهاش رو به لطف خدا خوب پيش برده بود. اما نزديكاي غروب يه دفعه قاط زد. اولين دليلش خستگي و بي خوابي بود. اين شد كه مثل آرامش قبل از طوفان ، منتظر يه جرقه بود.  صحبت بي دقتي سارا در نوشتن پيش آمد ومن احساس كردم كه مقصر شناخته شدم در حاليكه آقاي پدر چنين منظوري نداشت. من هم خيلي خسته تر از اين بودم كه ناخود آگاهم را كنترل كنم. بنابراين  يك بيقراري از طرف آقا سهيل و يك لجبازي توپ از طرف صبا خانوم كافي بود كه اشكم در بياد. ماماني هم دست بر قضا زنگ بزنه و نصيحت كنه. كه تو نبايد و تو بايد. خلاصه وقت خواب كه رسيد آشتي كرديم و من هم سعي كردم همه چيز رو فراموش كنم. به خودم يادآوري كردم: ايده آل گر...
21 فروردين 1391

تعطيلات نوروز

روزها به سرعت مي گذرد و من مي خواهم نظاره گر لحظه لحظه ي زندگي باشم. شادي هايش را سر بكشم و شادي آفرين باشم. غمهايش را سر كنم و دلنشين باشم. اين روزها صبا خيلي لجباز شده و تقريبا غير قابل كنترل. خيلي دلم مي خواد از يك مشاور كمك بگيرم. اگه وقت كنم! سارا هم در ايام عيد با اين پيك نوشتنش كلي ما رو خندوند. به زودي عكس هاش رو آپلود مي كنم كه ببينيد. خانوم دانشمند خواسته بود كه اين بار خودش براي خودش سوال رياضي طرح كنه. يكي  تمرين ها اين بود كه 4 تا تلويزيون كشيده بود و بالا ي آن نوشته بود :"يكي از تلويزيونهاي زير را رنگ كن". واقعا چه سوال سختي!!!!!!!!!!!!!! يا اينكه چند شكل هندسي كشيده بود و نوشه بود كدام يك از شكل هاي بالا شبيه صورت...
15 فروردين 1391

از صبا گفتن

يه روز صبا رو دعوا كردم . برگشت بهم گفت: چيه هي هي هي غرغر مي كني . من مونده بودم عصباني باشم يا بخندم. يه روز صبح از خواب بلند شد و گفت: وقتي مي گم شكلات بده ، نگو بسه! خيلي زبل و لجباز شده . همه اذيت و آزارش يك طرف  شيرين زبوني هاش طرف ديگه. چند وقتيه قاتل ر‍‍ژ لب و كيف پولم شده. يه روز كيف پولم رو خالي كرده بود و من بي خبر رفتم خريد. خواستم از خودپرداز پول نقد برداشت كنم كه ديدم هيچي تو كيف پولم نيست . دست از پا درازتر برگشتم خونه تا كارتم رو پيدا كنم. صبا خيلي دوست داره مستقل باشه. بيشتر كارهاشو زودتر از معمول ياد گرفت. اول از پا كردن كفش و جوراب شروع شد تا به شلوار پيش بندي و كاپشن و كلاه رسيد. اولش كمي آزار دهنده بود...
12 فروردين 1391

پسر پسر شير و شكر

امشب رفتم سونوگرافي. مضطرب بودم. نگران رشد بچه بودم چون وزن گيري خوبي نداشتم.گاهي احساس مي كردم قلبم توي دهانم است بالاخره نوبتم شد. دكتر همينكه پروب را گذاشت پرسيد جنسيتش رو مي دونم يا نه. گفتم نه با تعجب پرسيد نمي دوني ؟پسره. منم با ترديد پرسيدم پسره؟خوشحال شدم. هيجان تازه اي در وجودم شكل گرفت. بچه سالم بودو 32 هفته كامل سن داشت. كاملا مطابق با حالت مورد انتظار. بلافاصله فكرم رفت طرف سنت كردن و اين حرفها. درسته كه هر انساني صرف نظر از جنسيتش منحصر به فرده مثل سارا و صبا كه هردو دخترند ولي تفاوتهاي زيادي باهم دارند و در بزرگ كردن صبا كمتر به پيشامدهاي تكراري برخوردم.مطمئنآ اگر فرزند سوم هم دختر بود اصلا تكراري نبود. ولي اين حقيقت بعد از تول...
12 فروردين 1391

بدون عنوان

سارا خيلي از داشتن داداش كوچولو خوشحاله. بالاخره 5 انگشت خانواده ش كامل شدند. حالا هم خواهر داره م برادر. من انرژي زيادي و از دست داده ام. دوران بارداري نسبتا سختي بود. خدا رو شكر كه به خير گذشت. پسر كوچولوي ما بعد از تولد كمي ناله مي كرد و رفلكسهاي مناسبي نداشت. اين شد كه پزشك سخت گيرش 6 روز بستريش كرد. روزهاي سختي بود. كمردرد شديد، سردرد ناشي از بي خوابي. داستان غم انگيز بيماران ديگه و از هه سخت تر دلتنگي من براي دختراي نازم. نا سلامتي روزي بيست بار همديگه رو مي بوسيديم و قربون صدقه هم مي رفتيم. حالا هم كه پسر 23 روزه ما سرما خورده. يك ماهي هست كه ويروس سرماخوردگي از خونه مون بيرون نرفته. از ديشب دستگاه بخور روشن كرديم. از مطب د...
12 فروردين 1391
1