صبا قصه مي گه
قصه گفتن صبا خيلي باحاله . مخصوصا قصه خاله سوسكه.صداي بچه گانه. لهجه ي شيرين و حرفهاي قلمبه سلمبه اش ما رو كشته. يه روز كتاب شاهزاده خانم نازك نارنجي رو براس خوندم. گفت حال من بخونم. و شروع كرد از خودش قصه گفتن. وسطا گفت :من نارجي نيستم. من قهوه اي و آبي اَم. آخه توي تصوير كتاب لباس اين شاهزاده آبي و قهوه اي بود. تازه به فكر افتادم كه او هنوز معني نازك نارنجي رو نمي دونه. يه روز از حياط اومد خونه گفتم دخترم آفتاب گرفتي؟ گفت آره . پنجولاشو باز و بسته كرد و گفت: اينجوري گرفتمش. بعععععععععععععععله! به كتاب ميگه كِباب. گذاشت رو ميگه گُ گُشت. يه روز بهم گفت: مامان ! من هر دو تا دستم رو گُگشتم دهنم خفه شدم. وقتي به سارا ديكته مي گم ...
نویسنده :
ليلا
9:05