شمارش معكوس مرخصي هاي من
درسته. 6 ماه مرخصي استعلاجي مامان رو به اتمامه و مادر با كوله باري از نگراني ها ، بايدها و نبايدها چشم اميد به لطف و كمك خدا بسته.
چند روز پيش سري به اداره زدم تا سرو گوشي آب داده باشم. اوضاع نسبت به قبل از مرخصي هيچ تغييري نكرده بود. مثل يك مرداب بي تحرك كه دست وپا زدن توش آدم رو بيشتر به ته باتلاق مي كشونه.
دوباره قراره شروع بشه: آسه بيا آسه برو كه گربه شاخت نزنه. نه پيشرفتي نه احساس مفيد بودني. تنها امتياز محيط كاري من همكاران و دوستان با ارزشيه كه اونجا دارم.
البته همه ي ما خوب مي دونيم آبي كه داره مراكز دولتي رو مي بره ناشي از ضعف مديريت در جامعه است.
بگذريم. دعا مي كنم اوضاع رو به راه بشه. من هم سعي مي كنم عزا گرفتن راجع به اين قضيه رو كنار بگذارم و به لطف خدا اميدوار باشم. اما يك چيز رو خوب مي دونم اينكه توي زندگيم خانواده ام نسبت به كارم ارجحيت دارد و تمام تصميم گيريهايم بر همين اساس خواهد بود.
خوشحال مي شوم نظرات دلگرم كننده ي شما رو بشنوم.