جشن خانوادگي
خيلي وقت بود به صبا قول داده بودم كه اگه از پوشك بيفته براش جشن بگيرم. اما نتونستيم برنامه ريزي كنيم و ماه عزيز رمضان رسيد. تصميم گرفتيم يك جشن كوچولوي موقت بگيريم و واسه دخترا كيك تولد گرفتيم و در يك مراسم 5 نفره از موفقيت صبا در دستشويي رفتن و سارا در كارنامه خوبش تقدير به عمل اومد. اما جذاب ترين قسمت اين مراسم آخرش بود كه بچه ها رو برديم حياط و با هديه پيشنهادي بابا جون كه خودش هم زحمتش رو كشيده بود هر دوشون رو حسابي غافلگير كرديم. يه ماشين شارژي قرمز. اينقدر دخترا ذوق كرده بودند كه تا چند روز بعد از گرفتن اين هديه از پدرشون تشكر مي كردند.
به نظر سارا اين بهترين هديه عمرش بود. و صبا هم كه مثل طوطي حرفهاي خواهرش رو تكرار مي كرد.
« بابا تو بهتريني الهي بد نبيني»
دارم بزرگ شدن صبا رو حس مي كنم. هر وقت انجام دادن يا ندادن كاري رو به بزرگ شدنش ربط مي دهم شايد نه همون موقع ولي چند روز بعدش متوجه تمايلش به جلب رضايت من و بزرگتر شدن نشون مي ده. يه جايي حونده بودم كه بچه هاي زير چهار سال معني بايد و نبايد رو درك نمي كنند و دعوا كردن و تنبيه كردن اونها در اين مورد بي فايده است. بلكه بايد آرام عمل درست رو براشون تكرار كنيم. مثلا هر بار بگوييم:" ما موقع غذا خوردن از كنار سفره بلند نمي شويم. " شايد دو سه هفته به همين منوال گذشت و من كاملا نا اميد شده بودم. اما يواش يواش تمايل به تغيير رو در صبا مشاهده كردم. بنا براين حتي اگه فقط ده دقيقه كنار سفره ثابت مي نشست تشويقش مي كردم و مي گفتم آفرين داري بزرگ مي شي. حال بيشتر موافع سر سفره تا آخر مي شينه و وقتي سير شد ميگه: من ديگه بزرگ شدم.