روز برفی
دیروز صبح که از خواب پا شدم تا مثل همیشه برای رفتن به اداره آماده بشم آقای پدر به پنجره اشاره کرد. پرده ی پنجره را کنار زدم و همون طور که حدس می زدم تابلوی زیبای برفی که هنوز هم بارش برفش ادامه داشت احساس خوش لذت رو به قلبم سرازیر کرد. یاد اون مداد تراش برفی افتادم که اول تکونش مس دادیم و بعد به تماشای حرکت آرام و دلنشین ذرات مثل برفش می نشستیم. خیابون رو که دیدم از رفتن به اداره منصرف شدم. مدرسه ها تعطیل بود . من و بچه ها خونه بودیم. به آقای پدر زنگ زدم و خواستم اگر ممکنه زودتر بیاد خونه و کمی با بچه ها برف بازی کنه. تا بابا بیاد سارا هر از گاهی نگران از آب شدن برفها نگاهی به بیرون می انداخت و می گفت کاش صبح اجازه می دادی برم برف بازی. خل...
نویسنده :
ليلا
10:03