سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

قدرداني

امروز روز جهاني ماما است. مي خواهم از فرصت استفاده كنم و از همراه، مشاور، دوست و همكار عزيزم تشكر كنم. "هيچ وقت لطفي كه در حقم كرديد فراموش نمي كنم و دعاي خير من  و مادرم هميشه همراهتان است." به خاطر دارم كه وقتي خبر بارداريم را شنيدي ،‌صحبتهاي اميدواركننده ات چقدر مايه ي آرامش من شد. چقدر هم خوش موقع كلينيك مامايي ات را كه مدتها صحبتش بود داير كردي. من جزو اولين مشتريهايت بودم. جا داره كه از همه ي ماماهاي عزيز بخوام قدر توانمنديها و دانشي كه دارند رو بدونند و خدمتي مقدس رو كه از دستانشون بر مياد به مردم ارائه بدن. مراقبتي كه من از كلينيك مامايي (حضرت مريم در سمنان) دريافت كردم در مطب هيچ متخصصي نمي توانستم ببينم. از مشاو...
16 ارديبهشت 1391

سارا با سواد ميشه

سارا يواش يواش داره باسواد ميشه. واسه جشن الفبا سفارش داده اند يك جعبه پيرهن مردونه رو تزئييتن كنيم تا هداياي بچه ها رو داخلش بگذارند.     ...
2 ارديبهشت 1391

صبا قصه مي گه

قصه گفتن صبا خيلي باحاله . مخصوصا قصه خاله سوسكه.صداي بچه گانه. لهجه ي شيرين و حرفهاي قلمبه سلمبه اش ما رو كشته. يه روز كتاب شاهزاده خانم نازك نارنجي رو براس خوندم. گفت حال من بخونم. و شروع كرد از خودش قصه گفتن. وسطا گفت :من نارجي نيستم. من قهوه اي و آبي اَم. آخه توي تصوير كتاب لباس اين شاهزاده آبي و قهوه اي بود. تازه به فكر افتادم كه او هنوز معني نازك نارنجي رو نمي دونه.   يه روز از حياط اومد خونه گفتم دخترم آفتاب گرفتي؟ گفت آره . پنجولاشو باز و بسته كرد و گفت: اينجوري گرفتمش. بعععععععععععععععله! به كتاب ميگه كِباب. گذاشت رو ميگه گُ گُشت. يه روز بهم گفت: مامان ! من هر دو تا دستم رو گُگشتم دهنم خفه شدم. وقتي به سارا ديكته مي گم ...
30 فروردين 1391

اين هم از سهيل آقا

سهيل دستش رو مشت مي كنه . انگشت اشاره آماده ي خوردن ميشه. دستش رو بالا ميبره. دهنش رو باز مي كنه و چند بار زبونش رو در مي آره . حالا .... آخ چيكار كردي پسر چشمت داغون شد. ..............   سهيل ! پسرم! شكرم!.پَ ... چشماتوبستي ! دارم با تو حرف مي زنم. انگار نه انگار. خوب بخواب. باشه بعدا. ...................... آفرين تازه داري خنديدن رو ياد مي گيري. به قول بابايي لبخند مليح مي زني. راستي چرا بابايي وقتي ساكتي بغلت مي كنه و مي گه چيه چيه چي شده !بغل بياي؟ بيا بيا ! بغلي شدي ها! تازه. وقتي گريه ات در اومد من رو صدا مي كنه. امروز بايد اوف بشي. به قول بعضيها داماد بشي. (4شنبه 30 فروردين91)   ...
30 فروردين 1391