سهييييييييييل
آخه تو چه مشكلي با اين خواب وامونده ي من داري پسر!
چند وقتيه بي قرار شدي نمي دونم به خاطر دندونه يا بازيگوشي. ديشب اينقدر دست و پا مي زدي تا برسي به برجي كه خواهرات با آجرهاي اسباب بازي ساخته بودند و خرابش كني كه اگه بابا ولت مي كرد پر مي زدي.
حالا مي توني بگي مامان عروسك بازي تموم شد . من هم مي خوام مثل دخترات وروجك بشم.
هميشه سر نماز از خدا مي خوام براي تربيت درست بچه هام به من صبر و تدبير بده. بايد اقرار كنم گاهي خيلي عصبي مي شم.ولي قول داده ام يك اصل رو فراموش نكنم. شادي حق بچه ها و خانواده هاست. پس قهر و خشم دوام زيادي نداشته باشه و يادم باشه خنديدن به مشكلات اونا رو بهتر از پا در مياره.
مثلا اگه يه ليوان آب ريخت رو زمين عزا نگيرم. بعد از كمي اظهار تأسف ز اين اتفاق يك لطيفه بسازم.
اگه فرصتي براي خنديدن هست اون رو به آساني از دست نديد.در اين باره يك مثال حقيقي مي زنم:
به ادامه مطلب توجه كنيد
عمليات نجات پستونك:
يك شب از خونه ماما ني بر مي گشتيم. پستونك سهيل رو جا گذاشته بودم. مي دونستم كه يكي زير تخت هست. من و آقاي پدر خيلي خسته بوديم. تنها چيزي كه مي خواستيم اين بود كه بچه ها زودتر مسواك بزنند و بخوابند، همين. اما پس پستونك چي . آقاي پدر فكري كرد به زير تخت دو نفره نگاهي انداخت و مورد رو شناسايي كرد. كمي فكر و بعد "صبا بيا. اون پستونك رو مي بيني؟"
صبا "آره"
-مي ري بياريش ؟
-نه
- سارا تو بيا بابا
تا سارا رفت بجنبه صبا رفت طرفش و نه گويان هلش داد ." خودم ميرم خودم ميرم"
و به اين ترتيب صبا سينه خيز به زير تخت رفت و وقتي پستونك روگرفت بابا جفت پاهاش رو آهسته كشيد."سرتو مواظب باش"
و در تمام اين مراحل همگي كلي خنديديم. به اين مي گن هيجان در اوج خستگي.
ناگفته نمونه براي اينكه سارا خوشش بياد يه قصه مشابه از كودكي هاي خودش تعريف كرديم و قول داديم دفعه ي بعد او رو براي عمليات بفرستيم.
خودمونيم اين داداش سهيل چه حالي مي كنه دو تا آبجي از جان گذشته داره!