ياري از غيب
يادمه وقتي مادرم مي خواست بنايي شروع كنه مونده بودم كه صبا رو چه كار كنم. مخصوصا كه داشتم از شير مي گرفتمش و هر دو عصبي بوديم. يكي دو هفته اي پيش عزيز گذاشتمش ،به اين اميد كه تو اداره مهد باز بشه. ولي هي امروز و فردا مي كردند و من هم مونده بودم چه كار كنم. يه روز نشسته بودم و توي قلبم با خدا حرف مي زدم. گفتم كه گير افتادم. نمي دونم چه كار كنم. در عين حال داشتم با گوشي ام ور مي رفتم كه چشمم به اسم ستاره خورد. يك دفعه انرژي گرفتم . ايستادم و به ستاره زنگ زدم. الو سلام . من مامان صبا م............: /اره مامانم نگه ميداره. باورم نمي شد. فرداش قرار گذاشتم . ستاره و مادرش رو خونشون ملاقات كردم. عكس صبا بغل مادر ستاره روي تاقچه بود. يادگاري از زماني كه صبا رو مهد ميذاشتم
خاله مي گفت خيلي صبا رو دوست داشتم و دارم، نگهش ميدارم. چقدر زود خدا بهم جواب داد. اعتمادم بهش بيشتر شد و چند ماهي خاله ستاره و مامانش از گلهاي من مواظبت ميكردند. هرچند الان خاله ستاره بيماره و ازش بيخبرم. درسته دوباره مجبور شدم دنبال يه راه حل ديگه باشم. ولي اين بار با اعتماد بيشتري به خدا قدم برداشتم و همونطور كه مي دونستم يه پرستار مهربون ديگه سر راهم قرار گرفت.دعا کنید خاله ستاره حالش خوب بشه!