سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

کم میارم آخه!

1391/8/2 12:13
نویسنده : ليلا
322 بازدید
اشتراک گذاری

خدای عزیز، چند سؤال دارم که مرا آزار می دهند. می خواستم بدانم:

  • آیا من خیلی زن کدبانویی بودم که از هر انگشتم هنر می بارید و تمام ذوق و علاقه ی من در خانه داری و بچه داری و شوهرداری خلاصه می شد؟
  • آیا من لبریز از آرامش، صبر، عشق و علاقه به کودکان بودم و ذره ای استرس ، تشویش در من نبود.
  • آیا من عاشق آشپزی برای کودکانم بودم و آن قدر در این زمینه پراستعداد بودم که بچه هایم از طفولیت انگشتانشان را با غذا می خوردند.
  • آیا من آن قدر توانمند بودم که بتوانم در حالی که یکی گریه می کنه، یکی نق می زنه، در کمال آرامش غلط های املایی دیگری را گوشزد کنم.

بگذریم. مشکل من اینه . در دنیایی که همه تک فرزند و نهایت دو فرزندند و بچه هاشونو تا سر حد  ... حمایت می کنند، من عاجز اومدم از چک کردن کیف مدرسه ی سارا که آیا همه ی وسایلشو برداشته؟ به خدا وقت نمی کنم. چند روز پیش یه یادداشت از معلمش دیدم که خواسته بود مراقب سارا باشیم که وسایلشو کامل بیاره مدرسه . چند روزی تلاش کردم که این کار رو بکنم در عین حالی که به سارا گفته بودم من این کار رو نمی کنم، چون برنامه کلاسیت رو تمیز نوشته ام و به شیشه کمدت چسبانده ام و این تنها کمک عاقلانه ای است که من باید می کردم و برداشتن وسایل مدرسه طبق این برنامه کمتر انتظاریه که یک مامان پرمشغله از بچه ی دیستانی ش داره.

امروز صبح که مثل همیشه بدو بدو در حال تهیه فرنی صبحانه لقمه و خوراکی برای سارا و صبا آماده کردن صبا و ... بودم و وسط همه ی این کارها دو بار سهیل گریه و کرد و من شیرش دادم، سارا با ناراحتی گفت: " مامان من طنابم رو پیدا نمی کنم". یکدفعه جوش آوردم و با عصبانیت تمام بقیه ی کارهای مانده برای بیرون رفتن از خانه لازم بود را انجام دادم. دستخط معلم سارا جلوی چشمهایم می آمد و من از اینکه فراموش کرده بودم کیفش را دیشب چک کنم داغ کرده بودم. خلاصه سارا با چشم گریان. صبا با صورت نشسته و من با بغض از خانه بیرون آمدیم. سارا رو دوباره بغل کردم و گفتم عیب نداره یک بار که معلمت دعوات کرد یاد می گیری منظم باشی. بوسیدمش ولی فکر نکنم تأثیری رو روحیه اش داشت. صبا موقع پیاده شدن از ماشین پرسید : "مامان چرا عصبانی هستی؟" گفتم:" چون بی خودی تو دستشویی گریه کردی! لباسهات رو این ور و اون ور انداخته بودی. جوراب و سویی شرتت هم معلوم نبود کجاست. از این به بعد دفتر نقاشی و مداد رنگیت رو هم توی مهد می گذاری و با خودت نمی آری . باشه؟" بعد هم بغلش کردم و بوسیدمش و بردمش مهد.

اصلا از این شلوغ پلوغی ای که برای خودمان درست کرده ایم راضی نیستم. شوهرم هم خیلی خودش را گرفتار کرده. اداره، شرکت، خانه سازی و تازگیها درس خواندن هم به آن اضافه شده است.

خستگی، عجله و کارهایی که هه شان الویت دارند زمان ما را پر کرده است. وقتی هم که پیش دیگران درددل می کنی می گویند. بچه ها وقتی بزرگ می شوند مشکلاتشان هم با آنها بزرگ می شوند. می بینید چقدر این حرفها دلگرم کننده اند؟

دیگر شرکت در مراسم عروسی یا هر مراسم دیگری حس تنوع طلبی مرا بیدار نمی کند و هر دعوتی مرا به یاد دردسری تازه می اندازد. حتی مراسم قربانی که قرار است این جمعه خانه ی مامانی برگزار شود. به جای فکر کردن به کباب و نهار و ...، به این فکرم که بچه ها هی نرن حیاط سرما بخورند؟ آیا مامان بخاری گذاشته؟ خدایا اصلا حوصله ندارم. تنها تغییری که با آغوش باز می پذیرم بزرگ شدن سهیل، غذاخور شدن و فرستادنش به یک اتاق مجزا برای خوابه.

از اینکه فرصت نمی کنم اختصاصی با صبا بازی کنم و به او بپردازم. از اینکه وسط املا گفتن به سارا چند بار باید وقفه ایجاد بشه و تمرکز جفتمون به هم بخوره.... هیچ خوشم نمی یاد.

از طرفی دلم می خواد از وجود بچه های شیرینم لذت ببرم و یک لحظه رو از دست ندم. خدایا نمی شد دست کم نصف قدرت جسمی مردها رو به ما می دادی؟ روحیه مون هم همچین لطیفه و زود کم می آریم. آخه چرا ما باید این همه چیز خارج از کنترل و انتخاب داشته باشیم؟

جدا در مورد سارا نگرانم. می ترسم به قدر کافی بهش نرسم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یاسمن ومحمد پارسا
3 آبان 91 8:23
سلام خاله جون ممنون که سربه ما سر زدید .عزیزم از دست یه مزاحم سمج وبلاگ مو می خواستم حذف کنم اما فعلا دست نگه داشتم


مزاحم تلفنی کم شد مزاحم وبلاگ اضافه شد. بی محلی کن.
مامان ثتا
4 آبان 91 5:47
سلام لیلای عزیزم
حتما خدا این توان رو در تو دیده که این نعمات الهی رو کامل و مانع بدون هیج عیبی بهت بخشیده عزیزم
صبور باش که از همه جلو بودی و هستی
حالا ما خیلی مونده بهت برسیم))
واله ما با یکی هم خیلی وقتا میشه کم میاریم
اما تو با پسرت و دختر خوشگلات لذت زندگی ات تمام میشه
قدر این دوران رو بدون و قدر خودتم بیشتر
دوست دارم و از خوندن متن هات لذت میبرم


ممنونم. من هم از اینکه می بینم با ثنا لذت می بری خوشحالم
مامان هلیا
10 آبان 91 13:49
آفرین به شما که میتونی همزمان به سه تا بچه برسی . من با یک بچه کم میارم شما که حق داری عزیزم . من گاهی کم میارم و احساس عذاب وجدان بهم دست میده و فکر میکنم نیام سر کار اما دوباره پشیمون میشم .خدا قوت عزیزم
الهام مامان آوینا
11 آبان 91 16:43
عزیزم من اینطور فهمیدم که دو دختر گل به نام ساا و صبا و یک گل پسر اقا سهیل داری. مطمئن باش شما در دوران سالمندی از ماها بهتر حمایت خواهی شد.شاید به نظر امروزی ها 3 بچه زیاد باشد ولی به نظر من اصلاٌ . شما یک قدم که نه هزاران قدم جلوتر از مایی. یه خانم کارمند و با سه فرزند که سرماه های اصلی زندگی ما هستند . درسته گاهی اوقات ما ها هم کم میاریم . ولی نگران نباش. تنها شما نیستی که اینجوری هستی و انکه جایی بخواهی بری برات دردسر محسوب میشه. من که یک فرزند دارم وقتی می خوام برم خونه مامانم یا مادرشوهرم خیلی ناراحتم چرا که اصلاٌ نمی تونم اونجا خوب به بچم برسم. بچه های تو این سن هم که باید از لحاظ غذایی بهشون رسد. خدا کمک کارت هست عزیزم.
مامانی سه وروجک
21 آبان 91 1:49
درد مشترک حرف دل منو زدی خواهر از همه بیشتر دلم برای فرزند اولم کبابه
خیلی وقتا از خودم بدم میاد از شلوغی که گرفتارشم از کاستی که دست خودم نیست و از خستگی که روح سادابی و نشاط را از من میگیره و خجالت زده چشمان پر امید کودکانم هستم
درکت میکنم از ته ته ته دل

آدرس لطفا.