کم میارم آخه!
خدای عزیز، چند سؤال دارم که مرا آزار می دهند. می خواستم بدانم:
- آیا من خیلی زن کدبانویی بودم که از هر انگشتم هنر می بارید و تمام ذوق و علاقه ی من در خانه داری و بچه داری و شوهرداری خلاصه می شد؟
- آیا من لبریز از آرامش، صبر، عشق و علاقه به کودکان بودم و ذره ای استرس ، تشویش در من نبود.
- آیا من عاشق آشپزی برای کودکانم بودم و آن قدر در این زمینه پراستعداد بودم که بچه هایم از طفولیت انگشتانشان را با غذا می خوردند.
- آیا من آن قدر توانمند بودم که بتوانم در حالی که یکی گریه می کنه، یکی نق می زنه، در کمال آرامش غلط های املایی دیگری را گوشزد کنم.
بگذریم. مشکل من اینه . در دنیایی که همه تک فرزند و نهایت دو فرزندند و بچه هاشونو تا سر حد ... حمایت می کنند، من عاجز اومدم از چک کردن کیف مدرسه ی سارا که آیا همه ی وسایلشو برداشته؟ به خدا وقت نمی کنم. چند روز پیش یه یادداشت از معلمش دیدم که خواسته بود مراقب سارا باشیم که وسایلشو کامل بیاره مدرسه . چند روزی تلاش کردم که این کار رو بکنم در عین حالی که به سارا گفته بودم من این کار رو نمی کنم، چون برنامه کلاسیت رو تمیز نوشته ام و به شیشه کمدت چسبانده ام و این تنها کمک عاقلانه ای است که من باید می کردم و برداشتن وسایل مدرسه طبق این برنامه کمتر انتظاریه که یک مامان پرمشغله از بچه ی دیستانی ش داره.
امروز صبح که مثل همیشه بدو بدو در حال تهیه فرنی صبحانه لقمه و خوراکی برای سارا و صبا آماده کردن صبا و ... بودم و وسط همه ی این کارها دو بار سهیل گریه و کرد و من شیرش دادم، سارا با ناراحتی گفت: " مامان من طنابم رو پیدا نمی کنم". یکدفعه جوش آوردم و با عصبانیت تمام بقیه ی کارهای مانده برای بیرون رفتن از خانه لازم بود را انجام دادم. دستخط معلم سارا جلوی چشمهایم می آمد و من از اینکه فراموش کرده بودم کیفش را دیشب چک کنم داغ کرده بودم. خلاصه سارا با چشم گریان. صبا با صورت نشسته و من با بغض از خانه بیرون آمدیم. سارا رو دوباره بغل کردم و گفتم عیب نداره یک بار که معلمت دعوات کرد یاد می گیری منظم باشی. بوسیدمش ولی فکر نکنم تأثیری رو روحیه اش داشت. صبا موقع پیاده شدن از ماشین پرسید : "مامان چرا عصبانی هستی؟" گفتم:" چون بی خودی تو دستشویی گریه کردی! لباسهات رو این ور و اون ور انداخته بودی. جوراب و سویی شرتت هم معلوم نبود کجاست. از این به بعد دفتر نقاشی و مداد رنگیت رو هم توی مهد می گذاری و با خودت نمی آری . باشه؟" بعد هم بغلش کردم و بوسیدمش و بردمش مهد.
اصلا از این شلوغ پلوغی ای که برای خودمان درست کرده ایم راضی نیستم. شوهرم هم خیلی خودش را گرفتار کرده. اداره، شرکت، خانه سازی و تازگیها درس خواندن هم به آن اضافه شده است.
خستگی، عجله و کارهایی که هه شان الویت دارند زمان ما را پر کرده است. وقتی هم که پیش دیگران درددل می کنی می گویند. بچه ها وقتی بزرگ می شوند مشکلاتشان هم با آنها بزرگ می شوند. می بینید چقدر این حرفها دلگرم کننده اند؟
دیگر شرکت در مراسم عروسی یا هر مراسم دیگری حس تنوع طلبی مرا بیدار نمی کند و هر دعوتی مرا به یاد دردسری تازه می اندازد. حتی مراسم قربانی که قرار است این جمعه خانه ی مامانی برگزار شود. به جای فکر کردن به کباب و نهار و ...، به این فکرم که بچه ها هی نرن حیاط سرما بخورند؟ آیا مامان بخاری گذاشته؟ خدایا اصلا حوصله ندارم. تنها تغییری که با آغوش باز می پذیرم بزرگ شدن سهیل، غذاخور شدن و فرستادنش به یک اتاق مجزا برای خوابه.
از اینکه فرصت نمی کنم اختصاصی با صبا بازی کنم و به او بپردازم. از اینکه وسط املا گفتن به سارا چند بار باید وقفه ایجاد بشه و تمرکز جفتمون به هم بخوره.... هیچ خوشم نمی یاد.
از طرفی دلم می خواد از وجود بچه های شیرینم لذت ببرم و یک لحظه رو از دست ندم. خدایا نمی شد دست کم نصف قدرت جسمی مردها رو به ما می دادی؟ روحیه مون هم همچین لطیفه و زود کم می آریم. آخه چرا ما باید این همه چیز خارج از کنترل و انتخاب داشته باشیم؟
جدا در مورد سارا نگرانم. می ترسم به قدر کافی بهش نرسم.