مامان به خود متكي
يك روز از روزهاي نسبتا خوب توي خوابگاه دانشجويي مشغول نقاشي بودم. مي خواستم يك كاريكاتور بكشم. فكري به ذهنم رسيد و اون مفهوم رو نفاشي كردم. قلم رو كنار گذاشتم و از فاصله بيشتري به نقاشي خودم نگاه كردم. خداي من! يك دفعه به كشف بزرگي در خودم رسيدم . پس من اين طوري ام!
نقاشي من اين بود يك گل توي گلدان كه دست دارد و با دست خودش پارچ آب را گرفته و در گلدانش آب مي پاشد.
من به شدت از كمك گرفتن از ديگران گريزان بودم و مي خواستم يك تنه از پس مشكلاتم بربيايم. البته راه كمك گرفتن از ديگران را هم خيلي بلد نبودم. اما از كمك كردن به ديگران لذت مي بردم.
شايد از آن موقع سالها مي گذرد و من با سه تا بچه مجبور شدم برخلاف اين صيصه عمل كنم و كمك گرفتن از ديگران رو امتحان كنم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی