جشن الفبا
دیروز بعد از ظهر جشن الفبای دختر نازم بود که حالا دیگه مرز کودکی رو گذرونده وباسواد شده.
چه شعرهای قشنگ ومتناسبی از بر کرده بودند وچه زیبا و بانشاط اونها رو خوندند. یکی از بچه ها یک مقاله رو ازبر خوند. چه بلند، شیوا و دلچسب.
لوح فارق التحصیلی،عکس بچه های کلاس، عکس تکی هر بچه با لباس مخصوص داخل اون لوح و اولین دفتر مشق واولین نقاشی مدرسه داخل جعبه ای که قبلا خودمون تزئیین داده بودیم گذاشته شده بود. این جعبه به همراه یک عروسک کوچولو و یک کتاب ریاضی گاما دراختیار بچه ها قرار داده شد.
من وبابا و سهيل در جشن شركت كرديم وصباخانوم به خاطر عدم رعايت موازين جشن در مراسم مشابه (پارسال) از حضور در جشن محروم وبه خانه ي ماماني سپرده شد.
سهيل هم با ادب تمام يا تماشا مي كرد، يا دور از چشم مامان لباسشو مي خورد و يا لالا بود.
با همه ي عشق و علاقه اي كه به بچه هام دارم گاهي تو اوج خستگي احساس مي كنم حال و حوصله ي هيچ بچه اي رو ندارم. حتي ديدن كتابهاي بچگانه حالم رو بد مي كنه. خدا رو شكر كه خواب خستگي رو به در مي كنه.
مي خوام صبا رو هرطوريه از جيش بگيرم. از بس جيش زده كلافه شدم. خدايا كمك كن.
از خواننده هاي وبلاگ مي خوام براي دلگرمي نظر بدن.