قلم فرسایی
اگر قلم مرا یاری کند چه خوب می شود . چه خوب می شود اگر پیدایم کند. گم شدهام. نمی دانم کی نمی دانم کجا. آشوبی دارم . حتی اشک هم مرا یاری نمی کند.
تا به حال اینقدر در فریبکاری مهارت نداشتم. لبخند می زنم. آرام می گیرم. حوصله به خرج می دهم. اما به خدا پیدا نیستم. آشوبی دارم. قلبم از من فرمان نمی برد. خواب مرا به آغوش می کشد اما آرامم نمی کند. شاید قلم مرا یاری کند. دلم هوای غروبی را دارد که ماهها به طول انجامیده. هر جا چشم می اندازم پیدایش نمی کنم. از حرف خستهام. از خودم خستهام. ترس و نگرانی مرا دوره می کنند. انگار خوراک خوبی پیدا کردهاند. اما من که نمی خواهم خوراکشان شوم. آخر من مادرم. می گذارم کودکانم در بازیهای کودکانه خود لگدم بزنند و از سر و کولم بالا بروند. لپهایم را پر از هوا می کنم تا سیلی کودکانه شان مرا از خواب بیدار کند. فریادشان را به جان می خرم تا ... تا شاید پیدا شوم. من گم شدهام. اگر کسی پیدایم کند مژدگانی خوبی میگیرد
.... شاید هواخوری رفته، کارش که تمام شد برگردد. شاید نمیداند که دنبالش میگردم. مگر لحظهها مرا دریابند. بهتر است جستجو را رها کنم. آری خودم را رها میکنم. تا از همنشینی ابرها و برگهای معلق و از نوازش نسیم لذت ببرم . میخواهم فکر نکنم. از هرچیزی که مرا به تفکر وادارد گریزانم. دوست دارم سکوت کنم و اظهارنظر نکنم. البته که خیلی تسلیم این خواستهها نمیشوم. می دانم که روزی برمی گردد. خودم را می گویم. باید حواسم باشد تا راز بازگشتش را بفهمم. آخر سر کردن بدون او سخت است. دست کم باید بفهمم که کجا می رود و چقدر طول می کشد که بیاید. می خواهم همیشه خودم باشم. به شرطی که پیدایش کنم.!!!