سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

شعر قران

وقتی این شعر رو می خوند هم کلی ذوق کردم.   وقتی که قرآن می خونم         خونه بوی گل میگیره         دلم پرازشادی میشه        غم توی سینه می میره   ازتونگاه آسمون    ستاره چشمک می زنه     شبا برای دیدنم    به چشم عینک می زنه   وقتی که قرآن می خونم        میگم خدای مهربون    دلم داره پرمی کشه           میشم مثل رنگین کمون اسم شاعر رو ...
20 آبان 1391

شعر مهد کودک

صبا خانوم کلی شعر یاد گرفته که بیشتر موقعها وقتی داره زیر لب برای خودش می خونه من متوجه می شم و ازش می خوام که برام بخونه. از این شعر که خیلی خوشم اومد: کتاب شعر توی کتاب شعرم شعرهای خنده داره می خونم و می خندم شادی برام می آره دونه به دونه شعراش شیرینه مثل قنده هر کی اونو بخونه خوش حال می شه می خنده شاعر: شاهده شفیعی ...
20 آبان 1391

شیطونی ها(2)

وروجک پسر من لبه ی میز و صندلی رو می گیره و سه سوت بلند می شه. تازه خرامان خرامان قدم هم بر می داره مخصوصا اگر هدف مورد نظر رو شناسایی کنه. دیشب سه تا قد و نیم قد مثل ... از سر و کول باباشون بالا می رفتند. من همش می ترسیدم این فیتقیلی اون زیر میرا له بشه. خلاصه بابا آتش بس اعلام کرد و خیال من راحت شد. سارا قراره برای تیمی شدن آموزش ببینه. یه راکت بدمینتون مینی هم براش خریدیم که خیلی خوشگله. کلاس ویژه جمعه ها برگزار می شه. امیدوارم پشتکار به خرج بده و به تمرین هاش ادامه بده. صبا خیلی شیرین شده. همین طور که حرف می زنه و پشت چشم نازک می کنه می خوام گازش بگیرم. سهیل هم که حسابی خوردنی شده. نمیشه ماچش نکرد. چقدر دلم می خواد عکس های جد...
20 آبان 1391

شیطونیها

آخه پسرکم جیگرکم ! تو که هنوز نشستن رو کامل بلد نشدی، یعنی اگه فوتت کنیم می افتی ، چرا می خوای وایسی؟ القصه سهیل هنوز نه ماه نشده لبه ی میز و مبل و گاها یقه مامان بابا رو می چسبه و بلند میشه . تا حالا دو سه بار گرومپی افتاده و کلی گریه کرده. عزیز دلم من فیلمت رو گرفتم تا مدرک داشته باشم. تازه موقع فیلم گرفتن من رو دیدی و شروع کردی به دست زدن و من از ترس افتادنت فیلمبرداری رو تعطیل کردم و چسبیدمت. به زودی سناریوهای جدیدی از دعوای خواهر وبرادر در این وبلاگ ثبت خواهد شد. فقط خدا به خیر کند.  تلویزیون که به دستور مامان خاموش بشه ساراو صبا می رن توی اتاق . در رو می بندند و حسابی بازی می کنند. مامان هم همش دعا می کنه جفتشون سالم از ات...
17 آبان 1391

هدیه در روز عید غدیر

از هدیه های نقدی مادربزرگ و خاله منصوره تا گل سر و مستر دماغ از طرف زندایی ممنون. دایی جان هم که سید نبودند هدیه دادند البته به عنوان سوغات. دو تا کتاب تمرین خط برای سارا و یک پازل مکعبی برای صبا. تمرین خط باشه واسه بعد الان خواهرا با هم پازل بازی می کنند.
17 آبان 1391

بدون عنوان

سهیل بازیگوش من(نخودی)، اگه روروئک سوار باشه و دستش به چیزی نرسه یا خودش رو رو به جلو خم می کنه و پاهاش آویزون می شه یا خودش رو از رو صندلی پارچه ای یور می کنه تا از زیر در بیاد. جلل خالق از بلندی های به ارتفاع پاهاش بالا می ره و اگه زود نرسم از اون طرف با سر ممکنه فرود بیاد. از خوردن لبه ی فرش ، ریشه ی فرش، پایه ی میز و ... سیر شده به زور لبه ی میز رو با دستاش می گیره و قدش رو بلند می کنه تا لبه میز رو گاز بگیره. روز عید قربان سبد سیب زمینی پیاز مامانی رو واژگون کرد. کی اومد آشپزخونه هیچ کس نفهمید! عاشق رفتن زیر میزها و روروئکه. گاهی از بیرون با دستاش روروئک رو می چسبه تا بلند شه و روروئک خود بخود سر می خوره و ... عاشق رفتن ...
9 آبان 1391

بر بوی پسته آمدم...

دیگه عادت کرده بودیم به گریه های بلند بلند صبا موقع حمام کردنش و این که به زور نگهش داری لیفش بزنی و موهاش رو شامپو کنی. دیروز خواستم موهای سارا رو خودم بشورم تا شوره های سرش برطرف بشه . صبا از ذوق پوشیدن زیرپوش جدیدش که خاله براش گرفته بود به زور خودش رو چپوند توی حمام. من هم که عجله داشتم سارا رو تندتند شستم و بیرونش کردم. صبا که تا اون موقع به حال خودش رها شده بود شاکی شد که چرا اونو نشستم. بعد در کمال تعجب من روی چهارپایه ی روبروی من نشست و خودش رو برای حمام شدن تسلیم کرد."ببین گریه نمی کنم!". من هم تنش رو لیف زدم و کلی مسخره بازی درآوردم و اون هم کلی خندید. بازی ای که لجبازیهای خودش مانع لذت بردن از آن می شد و حرصم رو در می آورد. ...
8 آبان 1391

از راست نرنجیم ولی...

امروز صبح با سردرد از خواب پا شدم. سهیل خیلی دیشب نق زد. کنار دستشویی نشستم و به پشتی تکیه کردم. خیلی کلافه و خسته بودم. دل پیچه، پشت درد، سردرد و نگرانی های معمول و غیر معمول من در مورد بچه ها که اسمش رو اضطراب صبحگاهی گذاشتم، من رو احاطه کرده بود. کمی با همسرم درد دل کردم و اشک ریختم. حواسم به این بود که این وسط هیچ کس مقصر نیست و خدا رو شکر تونستم اهل خونه رو با لبخند روانه کنم. سارا سر صبحانه درد دل کرد که چرا من املام خوب نمیشه که خانوم به من مشق نگه و... شروع کرد به اشک ریختن. بغلش کردم و نوازشش کردم و گفتم کی گفته که املات خوب نیست. و چند مورد براش مثال زدم. بعد هم گفتم تازه مشق نوشتن خوبه و هر چی آدم تمرین کنه بهتره. در آخر هم ا...
7 آبان 1391

کم میارم آخه!

خدای عزیز، چند سؤال دارم که مرا آزار می دهند. می خواستم بدانم: آیا من خیلی زن کدبانویی بودم که از هر انگشتم هنر می بارید و تمام ذوق و علاقه ی من در خانه داری و بچه داری و شوهرداری خلاصه می شد؟ آیا من لبریز از آرامش، صبر، عشق و علاقه به کودکان بودم و ذره ای استرس ، تشویش در من نبود. آیا من عاشق آشپزی برای کودکانم بودم و آن قدر در این زمینه پراستعداد بودم که بچه هایم از طفولیت انگشتانشان را با غذا می خوردند. آیا من آن قدر توانمند بودم که بتوانم در حالی که یکی گریه می کنه، یکی نق می زنه، در کمال آرامش غلط های املایی دیگری را گوشزد کنم. بگذریم. مشکل من اینه . در دنیایی که همه تک فرزند و نهایت دو فرزندند و بچه هاشونو تا سر حد&n...
2 آبان 1391
1