روز شلوغ پلوغ
روز جمعه بود. كمي سرگيجه داشتم. همسرم نزديك ظهر از بيرون آمد. گفت حال داري بريم شهميرزاد. قبول كردم. همه درحال آماده شدن بوديم كه صبا خانوم وروجك، لباسهاشو از رو رخت آويز ميله اي كشيد. چه صحنه اي؟! رخت آويز به طور كامل برگشت. صبا سرش رو از لاي لباسا بيرون آورد و با خنده گفت اشتباه كردم. ولي من اصلا حال خنديدن نداشتم. قلبم رو كه تو دهنم بود قورت دادم و گريه كردم. خلاصه راه افتاديم. به سرزمين برفي رسيديم. بچه ها حسابي برف بازي كردن. آخرش سر خراب كردن آدم برفي سارا برفها رو شوت كرد تو صورت صبا و جيغ و گريه صبا رفت هوا. حالا خودش قهر كرده و تو ماشين نشسته. من هم اصلا حال و حوصله سر و كله زدن باهاش رو ندارم. سر ميدون بابا رفت تا كمي خوراكي بخره. ...
نویسنده :
ليلا
11:21