سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

دایی جان وحید- تبریک

وبلاگ امروز با یک خبر داغ، باحال و مسرت بخش به روز میشه   دایی جان وحید عزیز ، انتخاب مقاله تون رو در بیست و سومین کنفرانس برق کشور به عنوان مقاله برتر تبریک می گم  یه عکس بده بزاریم تو پست.   امیدوارم موفقیتهای باحال تر در کنفرانسهای بین المللی رو به دست بیاری.   http://ece.ut.ac.ir/node/100800?destination=node%2F100800   کوچولوهای من، پشتگار رو  از دای یاد بگیرید. تو این وانفسا که مدرک فروشی شده و یکی از ارزشهایی که گاها ضدارزش قلمداد میشه تلاش و کسب علمه، بدست اوردن همچین موفقیتهایی شیرینی رو به کام آدم برمی گردونه. برای لذت خودتون کار باارزش انجام بدین. باز هم آفرین به دایی وحید...
30 خرداد 1394

عید 1394

با سلام و تبریک سال نو   تو عید دیدنی هر کی از سهیل می پرسید که اسمت چیه می گفت:"تن تن" یعنی "بن تن". خدا رو شکر صحبت کردنش بیشتر شده. گاهی با لهجه خاصی جواب می ده که دل آدم و می بره موش و گربه رو دیدید؟! سهیل و صبا. یه هفته تعطیلی رو پشت سر گذاشته بودیم از صبا پرسیدم:" به شما پیک ندادن؟" گفت نه. پرسیدم فتویی چیزی ندادن انجام بدی؟ گفت:" چرا یه کتاب دادن که باید انجام بدیم." (بی خیالی رو باش)   و اما از پیک صبا خانم که تو صفحات انتهاییش جدول کشیده بود که وضعیت آب و هوا رو برای روزهای اول تا 13 فروردین نقاشی کنند. تنظیم ترتیب صفحات رو داشته باشید. راستی امسال سهیل هم تخم مر...
17 فروردين 1394

تربیت بدون فریاد

هرچند خواندن کتاب به تنهایی تغییری در نگرش و رفتارمان نمی گذارد ولی خواندن این کتاب یعنی "تربیت بدون فریاد" خالی از لطف نیست. یادمه سفارش این کتاب رو به دایی جان وحید داده بودم. ظاهرا مادرم این کتاب رو تو بارو بندیل دایی دیده بود و به ماجرا پی برده بود. یه روز که سر بچه ها داد زدم ازم پرسید:" کتابو نخوندی؟!" عجب گیری کردیما! ...   چند جمله از کتاب رو براتون می گذارم، اگه دوست داشتید تهیه کنید.   "رنج و سختی اغلب مهمترین عامل سرعت بخش تغییرات بزرگ است." " هرگاه تسلیم واکنش هیجانی ناشی از نگرانی شویم، دقیقا به ایجاد همان شرایطی کمک میکنیم که از آن می ترسیم." "بی خردی یع...
17 فروردين 1394

گروه سرود یلدا

صبا جون تو پیش دبستانی کوچکترین غزل حافظ رو یاد گرفته بود و از بر کرده بود. قرار داشتند شب یلدا واسه بزرگترا بخونند و جایزه بگیرند. سارا هم که معمولا سعی می کنه از قافله عقب نمونه این غزل رو حفظ کرد. خلاصه شب یلدا رسید. خونه ي باصفای مادر بزرگ و جمع شاد و مهربان فامیل. بعد از یه شام سنتی مخصوص شب یلدا، شب چره و خنده و صحبت، نوبت فال حافظ رسید. دایی رضا مأمور خواندن فال حافظ شد. خواهرزاده ها هم دورش جمع شدند و منتظر بودن غزل مورد نظر باز شه. خلاصه نوبت فال هرکی که می شد باز کردن کتاب حافظ یک درمیان  با سارا و صبا بود. ولی این غزل نیومد که نیومد. تااینکه نوبت فال ما رسید و با کمک امدادهای غیبی واسه یک فال خانوادگی نیت کردیم  و گروه ...
28 دی 1393

درهـــم برهــــم

صبا خانوم گاها شلوار ورزشی می پوشه همراه خواهرش میره ورزش و                      اونجا تبلت بازی می کنه! دیگه! یه شب براش یه قصه گفتم کفش برید! گفت: چه قصه جالبی . الان دیگه با این قصه خوابم میگیره. می دونم دوست دارید برای شما هم تعریف کنم ولی شرمنده چون من دراوردی بود یادم نیست. مثل مدل کلاهش که بافتم! عاشق لبخند اول صبحشم. سرحالی و سرزندگیش منو سرحال میاره. البته که پرروبازیهاش هم گاها کلافه ام میکنه ولی در کل برام لذت بخشه! یه بار برق لب براش خریدم که دلش خوش باشه. یه شب زد دفتیم مهمونی . ده بار تو مهمونی ازم پرسید : مامان ببین رژ لبم پاک نشده؟ می گفتم نه! می گفت آخ جوون و...
16 دی 1393

روز به یادماندنی

واحد درسی این هفته صبا "واحد خانواده" است. از هفته قبل نماینده ی مادرها با من تماس گرفته بود تا هماهنگی لازم برای یک برنامه جالب را انجام دهد. قرار بود که یک یا چند نفر از اعضای خانواده بچه ها  در روز مشخصی  به کلاس بچه ها بیایند و معرفی شوند. قرار بود خود بچه‌ها ندانند تا غافلگیر شوند. طبق تقسیم بندی امروز نوبت صبا بود. من هم با عزیز و عمه هماهنگ کرده‌بودم. وقتی وارد کلاس شدیم، صبا حسابی غافلگیر شده بود. البته عمه جون زودتر از ما اومده بود و اولین مهمان بود. اقوام چند تا بچه دیگه هم حضور داشتند و به ترتیب معرفی شدند  و خاطره‌ای تعریف کردند. من هم خاطره "نجات پستونک" را تعریف کردم. عزیز هم یک...
10 آذر 1393

آغاز مدرسه

شروع سال تحصیلی مبارک.   نمی دونید صبا چه ذوقی داره واسه پیش دبستان. صبح زود بلند میشه. شب تلاش میکنه ساعت 9 بخوابه. احساس می کنم داره بزرگتر میشه. برخلاف پیش بینی من که همیشه فصل مدرسه دیر می رسیدم اداره ، خوشبختانه گوش شیطون کر این اتفاق نیفتاد.   خانم خانما روز جمعه  ، تو حیاط خونه مامانی سربه سر گربه گذاشته بود و پیشو هم چنگش زده بود. اول صداشو در نیاورد و یواشکی به سارا گفت. دایی جون متوجه شد که مشکلی پیش اومده به من گفت و من هم رفتم سراغش. ترسیده بود به من بگه. نوازشش کردم و دستش رو شستم و بتادین زدم. خدا رو شکر زخمش عمیق نبود. خلاصه قرار شد مامانی دیگه به پیشو غذا نده و از حیاط خونه بیرونش کنه. صباجون؛ سه...
6 مهر 1393