سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

نگرانیهای من! شروع سخت سهیل!

داستان از موقعی شروع شد که آموزش نشانه ها شروع شد. سهیل یاد نمی گرفت. خوشش هم نمی آمد. نشانه ها بیشتر شد و سروکله زدن با سهیل سخت تر. تمام وقت منو می گرفت و اخرش هیچ. یاد می گرفت و ده دقیقه بعد یادش می رفت. فرداش که باید از نو شروع میشد. عصابی میشدم و کار سخت تر. چقدر نگران شدم و گریه کردم. انتظار نداشتم که خیلی راحت باشه. به هر حال سهیل تازه گفتارش خوب شده. و میدونستم حافظه شنواییش نیاز به تقویت داره.ولی نه تا این حد! کارم شده بود جستجوی مطلب تو اینترنت برای پیدا کردن راه حل. با معلمش هم حرف زدم. با دیدن اولین مشکلات تو یادگیری سعی کردم از مرکز مشاوره ای که کلاس گفتاردرمانی سهیل رو اداره می کرد کمک بگیرم. روانشناسش سهیل رو می شناخت. آخ...
7 آذر 1397

یار پسندید ترا!

پدرم برای همیشه رفت و یادش برای همیشه ماند. خواب دیدم که لباس سفید به تن داشتنی. آسمانی شدنت مبارک. سفرت به سرای آخرت به خیر. آنقدر آرام خوابیده بودی که نخواستم بیدارت کنم. آرام گریستم و ترا به خاک سپردم.
7 آذر 1397

کلاس زبان

ترم بهار تصمیم گرفتم اسم صباجون رو تو کلاس زبان بنویسم. اولین جلسه زبان که تشکیل شد ما بودیم و صبای جوگیر. تمام حرفش شده بود راجع به کلاس و معلمش و دوستاش. کل ذوق کرده بود . آخر کلاس به خانم معلم گفته بود خیلی کم درس دادین.  انگار از بغل دستیش یه کوچولو کتک هم خورده بود. فکر کنم با صدای خیلی بلند جواب میداد. همکلاسیش زده بود تو سرش و گفته بود: " اگه تو ساکت باشی بقیه هم حرف می زنن."   اتفاقا معلم زبان سارا و صبا هر دو یکی هست. خانوم به سارا گفته بود خیلی خواهرت پرانرژیه همش سوال میکنه! امیدوارم تا آخر همینطور علاقه مند بمونه و یه روزی شریک خوبی برای سارا بشه. اگه با هم تمرین کنند بهتر پیشرفت خواهند کرد. ...
27 فروردين 1397

شروع سال در خانه ما چه خبر

در آستانه سال نو از بس صبا منو سوال پیچ می کرد تا از راز کادوی عیدش سر در بیاره سهیل هم حساس شده بود. از صبح سه شنبه بیقراریهاش برای دریافت عیدی شروع شد. گریه کرد، نق زد. " پس کی عید میشه" " من دیگه خسته شدم" " کادو مو بیارین ". ما هم هی سرش رو گرم کی کردیم. صبر کن بذار عید بشه. می خایم سورپرایز بشی و خلاصه انتظار به سر اومد. آخه طقلک ساعت و دقیقه و ثانیه حالیش نمی شد. نگاهش رو معطوف کرده بودم به شمارش معکوس گوشه صفحه تلویزیون که بابا هر وقت همه این عددها صفر شد عید شده. ساراجون یک هدفون بلوتوثی با یک فلش مموری کادو گرفت. صباخانوم یک اسباب بازی صندوق فروشگاه و سهیل یک چادر بازی فنری با طرح بن تن. دایی وحید...
5 فروردين 1397

تبریک سال 97

سال نو رسید. همیشه به این فکر می کردم چرا هنوز هم اینقدر لحظه تحویل سال برام هیجان انگیزه. پیش از این تنها دلیلی که به ذهنم می اومد این بود که شایدخاطرات دوران کودکی تو ناخودآگاه ذهنم  تداعی میشه و کودک درونم به وجودم غلبه میکنه. امسال به فرضیه دیگه ای هم فکر کردم. فکرش رو بکنین توجه این همه آدم به چند ثانیه خاص معطوف بشه. تمرکز انرژی جمعیت زیادی از انسانها؛ ایرانی، تاجیک، افغان و ... روی یک زمان مشترک قرار بگیره. شاید به خاطر همینه که احساس میکنی همراه دعای دم تحویل سال، قلبت هم داره پرواز می کنه. یک دعای دسته جمعی بی نظیر.  کاشکی این مراسم مشترک بیشتر و بیشتر بشه و ما آگاهانه بهشون پر و بال بدیم. با هم برای داشتن جامعه ای هم...
5 فروردين 1397