سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

روز برفی

1391/9/27 10:03
نویسنده : ليلا
429 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح که از خواب پا شدم تا مثل همیشه برای رفتن به اداره آماده بشم آقای پدر به پنجره اشاره کرد. پرده ی پنجره را کنار زدم و همون طور که حدس می زدم تابلوی زیبای برفی که هنوز هم بارش برفش ادامه داشت احساس خوش لذت رو به قلبم سرازیر کرد. یاد اون مداد تراش برفی افتادم که اول تکونش مس دادیم و بعد به تماشای حرکت آرام و دلنشین ذرات مثل برفش می نشستیم.

خیابون رو که دیدم از رفتن به اداره منصرف شدم. مدرسه ها تعطیل بود . من و بچه ها خونه بودیم. به آقای پدر زنگ زدم و خواستم اگر ممکنه زودتر بیاد خونه و کمی با بچه ها برف بازی کنه. تا بابا بیاد سارا هر از گاهی نگران از آب شدن برفها نگاهی به بیرون می انداخت و می گفت کاش صبح اجازه می دادی برم برف بازی. خلاصه پدر زودتر از اداره برگشت بچه ها داشتند نهار می خوردند و من توی اتاق درحال ساکت کردن سهیل بودم که تازه از خواب بیدار شده بود. پدر و دخترها بعد از خوردن نهار مجهز شدند برای رفتن به برف بازی.

سهیل که خوابید من هم کمکشون کردم تا آماده بشن. خلاصه بابای مهربون با بچه ها تو پیاده روی جلوی خونه برف بازی کرد و با هم یه آدم برفی خوشگل درست کردن. بعدش هم با دست و صورت یخ زده برگشتند خونه. راضی و سرخوش. الهی پیر شی باباجون.

از صبا خواستم که بخوابه مثل بیشتر مواقع قبول کرد و خودش رفت توی تخت و خوابید. سهیل هم که تا اون موقع با نق و نوق خوابیده بود، بیدار شد و پیش بابا و سارا موند تا من کمی استراحت کنم. هرچند مامان نمی تونه با شنیدن صدای سهیل بخوابه . دراز کشیدم و کسل تر از قبل بلند شدم و شیفت رو تحویل گرفتم. از اون ساعت هرچی می خواستم به سهیل بدم تا بخوره نمی خورد. دیگه کفری شدم. حالا دیگه بابا هم فهمیده وقتی سهیل غذا نخوره من خالی از انرژی و حوصله و ... می شم . بابا کاسه س پوره ی سیب زمینی که به اندازه ی یک قاشق غذاخوری بود رو تحویل گرفت و یه جورایی به خورد بچه داد. من هم رفته بودم تو اتاق و دراز کشیده بودم.  با خودم کلنجار می رفتم تا این حساسیت رو از خودم دور کنم. کمی که آروم شدم صبا مثل موش اومد تو اتاقم تا دستهای شسته شده شو به من نشون بده . آخه تو همین گیرودار سرو کله زدن با سهیل باهاش دعوا کرده بودم که چرا دستهاشو بعد از دستشویی رفتن نشسته. اشاره کردم بیاد کنارم رو تخت. اون هم اومد و دستهاشو بوسیدم و تحویلش گرفتم. بعد هم از اینکه دعواش کردم معذرت خواستم. اون هم گفت ببخشید که من هم دعوات کردم. اومدم توی حال و تو فرصت مناسب به سارا گفتم وقتی تو اندازه ی صبا بودی به من اجازه نمی دادی با هیچ کس حرف بزنم. از بعد از ظهر تا حالا داری برام مجله می خونی و صبا حسابی حرص خورده. کمی درکش کن و اجازه بده من برای او هم وقت بگذارم.

امروز صبح زود سهیل بیدار شد. فکر کردم اگه شیر بخوابه مثل همیشه می خوابه . اتاق تریک بود و من هم کنارش دراز کشیده بودم. از شیر خوردن که فارغ شد. کمی سکوت کرد و شروع کرد به صدا کردن. هو.................هو ...................او................ با اینکه برام بیداری بدموقعش خوشایند نبود دوباره بغلش کردم و بهش شیر دادم شاید باز هم بخوابه. ولی پسر با شیطنت مامان رو چنگول می زد. انگشتای لطیفش که به صورت و لبم می خورد قربون صدقش می رفتم و می خواستم فرشته کوچولوی تو بغلم رو فشار بدم و بخورم. خلاصه با هم اومدیم بیرون از اتاق و به هر ترتیبی بود کار ها رو رسیدیم و من راهی اداره شدم. درحالی که سارا صبا و سهیل رو به خدا می سپردم و سوره ی  قدر می خوندم. با احتیاط مسیر همیشگی ولی برفی رو پشت سر گذاشتم و ... .

راستش نگران وزن گیری کند سهیلم. باید دست کم در پایان یک سالگی 8 کیلو بشه ولی با این وضع... . قطره ی فرو هموگلوبین رو به دستور پزشک روزی سه بار نه ولی دوبار به زور آب میوه بهش می دم. دیروز بهش می گفتم سهیل جان حالا که بدغذایی خودت یه جوری از آب و گل در بیا.

خداجون کمک کن سهیل خوب غذا بخوره و وزن بگیره. به صبا که نگاه می کنم می بینم بچه تو این سن و سال با همهی سختی هاش برام شیرین و بی زحمت به نظر میاد. خدا کنه زودتر بزرگ شی سهیل جان!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آرش
30 بهمن 91 11:12
همه چي زود ميگذره دوست خوبم. مهم اينه كه تو جرات داشتي و داري با تلاش ، خونه و كار و زندگي را ادراه مي كني .. خدا قوت