بر بوی پسته آمدم...
دیگه عادت کرده بودیم به گریه های بلند بلند صبا موقع حمام کردنش و این که به زور نگهش داری لیفش بزنی و موهاش رو شامپو کنی. دیروز خواستم موهای سارا رو خودم بشورم تا شوره های سرش برطرف بشه . صبا از ذوق پوشیدن زیرپوش جدیدش که خاله براش گرفته بود به زور خودش رو چپوند توی حمام. من هم که عجله داشتم سارا رو تندتند شستم و بیرونش کردم. صبا که تا اون موقع به حال خودش رها شده بود شاکی شد که چرا اونو نشستم. بعد در کمال تعجب من روی چهارپایه ی روبروی من نشست و خودش رو برای حمام شدن تسلیم کرد."ببین گریه نمی کنم!". من هم تنش رو لیف زدم و کلی مسخره بازی درآوردم و اون هم کلی خندید. بازی ای که لجبازیهای خودش مانع لذت بردن از آن می شد و حرصم رو در می آورد. بعد هم که نوبت سر شستن شد بدون اینکه من حرفی بزنم چشمهایش را می بست و سرش را بالا می گرفت تا شامپو به چشمش نرود. و خلاصه کلی تلاش کرد تا کمترین غرولند را تحویل دهد. انصافا راحت شستمش و اعصابم سرجاش بود. به نظر شما هفته ای یه زیرپوش نو بگیرم می ارزه؟ البته شب موقع خوابیدن به زور یه بلوز دیگه تنش کردم که سرما نخوره. می خواست زیرپوشش معلوم باشه. اگه دیشب تو خواب خیسش نمی کرد لابد مهد کودک هم می خواست با زیرپوش بیاد.
راستی اگه ما کودکان بزرگ باشیم انگیزه هایمان برای پیشرفت در نظر بزرگترها همین قدر کوچک و بی ارزش خواهد بود؟ البته اگر مایه ی موفقیت باشند نمی توان گفت بی ارزش. خیلی وقت ها حس می کنم به قول شاعر : بر بوی پسته امدم ، شکر نصیبم شد.
واما توصیه ی من به دوستان و خودم به قول حافظ اینه:
مصلحت دید من این است که یاران همه کار بگذارند و خم طره ی یاری گیرند.
از هر فرصتی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به دلبستگانتان بهره بگیرید. و نگذارید مشکلات زندگی شما را از لذت عاشقی محروم کند.