از راست نرنجیم ولی...
امروز صبح با سردرد از خواب پا شدم. سهیل خیلی دیشب نق زد. کنار دستشویی نشستم و به پشتی تکیه کردم. خیلی کلافه و خسته بودم. دل پیچه، پشت درد، سردرد و نگرانی های معمول و غیر معمول من در مورد بچه ها که اسمش رو اضطراب صبحگاهی گذاشتم، من رو احاطه کرده بود. کمی با همسرم درد دل کردم و اشک ریختم. حواسم به این بود که این وسط هیچ کس مقصر نیست و خدا رو شکر تونستم اهل خونه رو با لبخند روانه کنم. سارا سر صبحانه درد دل کرد که چرا من املام خوب نمیشه که خانوم به من مشق نگه و... شروع کرد به اشک ریختن. بغلش کردم و نوازشش کردم و گفتم کی گفته که املات خوب نیست. و چند مورد براش مثال زدم. بعد هم گفتم تازه مشق نوشتن خوبه و هر چی آدم تمرین کنه بهتره. در آخر هم از خاطرات مدرسه ی خودم برایش تعریف کردم و اینکه چه طور معلم روی مشقهایی که به زحمت می نوشتیم یه خط قرمز به عنوان تأیید می کشید و چه قدر هم بیشتر از حالا مشق می نوشتیم. خلاصه خندوندمش.
نق و نوق صبا سر لباس پوشیدنش رو هم تاب آوردم و با خنده و ماچ و بوس فرستادمش مهد. جیگرم در حالی که نق می زد سعی می کرد الفاظی که من دوست دارم به کار ببره هر چند با آهنگ گریه و غر. شیرین زبونی اش آدم رو مسحور می کنه.
نمی دونم بی قراری های سهیل برای دندونشه یا دلیل دیگه ای داره. شبها سرفه هم میکنه ولی علائم سرماخوردگی نداره.
از دست این پشه ها هم خیلی عصبانی ام. پریشب جوجه ی ما رونیش زدند و مامان و بابا محکوم شدند که چرا فکری به حال این پشه ها نمی کنند. البته محکومیتهای دیگری هم من کشیدم و خواهم کشید. وقتی بچه ای مریض میشه پدرم سرزنشم می کنه که بچه داری بلد نیستم. اگه غذا تو گلوی جوجه کوچولو بپیچه سرزنش می شم که چرا مواظب نیستم. بقیه که کمی رودر وایسی دارند سرزنش ها رو چشمی رد و بدل می کنند. این که مثلا بچه وقتی گریه می کنه زود بغلش نمی کنم. اسباب بازی های صبا رو دهن می زنه و من جلوش رو نمی گیرم، ... .
آره عزیزان من، به همون اندازه که بعضی از دوستان لطف می کنند و تشویق هاشون من رو دلگرم می کنه و احساس قهرمان بودن به هم دست می ده، هستند کسایی که در انجمن حمایت از کودکان مشغول محکوم کردن من هستند.(که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل)
در جمع باید بگم نسبت به خودم امیدوارتر از گذشته ام. تغییرات زیادی کرده ام و تجربه های خوبی به دست آورده ام. آرزو می کنم بچه ها زیر سایه ی لطف خدا و عمر پدر و مادر بزرگ بشن. و من بتونم شادی رو که حقشونه به اونها هدیه کنم.
از بابای خوب هم که نقش مهمی در خنداندن و بچگی کردن بچه ها ایفا می کنه متشکرم.
راستی صبا می خواست عید قربان بع بعی سوار شه. بعد که روشنش کردند، تقاضای اسب داشت که بخرید ، من سوار شم!