سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

شیرین زبونی ها

1392/6/13 12:54
نویسنده : ليلا
808 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم اسباب و اثاثیه آشپزخونه را یواش یواش جمع می کردم برای اثاث کشی (وقت گل نی) که سارا تمایل به همکاری نشون می داد و دست به کار شده بود. طولی نکشید که پسر بلا که تازگی یاد گرفته در کابینت بدون دستگیره رو هم از بالا باز کنه شروع کرد به خرابکاری. من هم دستپاچه شدم و به سارا گفتم عزیزم می دونم که می خوای کمک کنی ولی الان بهترین کمک اینه که سهیل رو سرگرم کنی . سارا همراه سهیل از آشپزخونه بیرون رفت ولی بعد از چند دقیقه برگشت و آروم گفت:" آخه می دونی مامان من نمی خوام این فرصت رو برای یادگرفتن اثاث کشی از دست بدم. ممکنه دیگه این فرصت برام پیش نیاد." منم که دلم برای لفظ قلم صحبت کردنش قنج رفته بود. بوسیدمش و گفتم . تو دختر باهوش هستی و به موقع می فهمی که باید چه کار کنی . خلاصه یه روز که سهیل با بابا رفته بود حموم لحاظات لذت بخشی رو با جمع کردن وسایل اتاق دخترا سپری کردیم . جای بابا خالی! تازه صبح همون روز با کمک هم ماشین بابا رو شستیم. درحالی که صبا و سهیل مشغول آب بازی بودند و بابا تو خونه در حال تدارک نهار. سورپرایز جالبی براش بود. ما هم که کلی خندیدیم.

یه روز بابت کاری باید با بابا و سهیل می رفتیم بیرون و قابلمه ی سیب زمینی رو گاز بود. به سارا سپردم که مواظب باشه  این سیب زمینی نسوزه. وقتی برگشتم دیدم گاز به موقع خاموش شده و سیب زمینی پخته توی بشقابه. سارا به حاصل کار خودش اشاره کرد و گفت:"مامان ببین دست پختم چه طوره!" آخ که چقدر برام جالب انگیزناک بود و چقدر شیرین! آخه کی گفته بچه ها بعد از 5 سال بی مزه می شن...

با صبا از مهد برمی گشتیم که حین گوش دادن به وراجی های صبا متوجه شدم داریم بنزین تموم می کنیم.می خواستم حواسمو جمع کنم که بزنم کنار به صبا گفتم:" حواسمو پرت نکن داریم بنزین تموم می کنیم" خلاصه ماشین در حالی که زاویه دار پارک شده بود ایستاد و ما زنگ زدیم به بابای مهربون تا برامون بنزین بیاره. همون روز بعد از ظهر صبا تو بازی با ماشین سهیل بهش می گفت:"دیدی حواسمو پرت کردی بنزین تموم شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

توی یه سکانس دیگه که سارا بازی می کرد فهمیدم بینشون سر نحوه ی بنزین زدن دعوا شده. صبا بطری خالی نوشابه رو نشون می داد و می گفت مامان سارا نمی ذاره من بنزین بزنم.و سارا هم که منظور صبا رو نمی فهمید می گفت مامان من بهش می گم ماشین رو بیار اینجا(جایگاه سوخت) تا بتونی بنزین بزنی. این شد که من واسطه شدم و گفتم آخه صبا وسط خیابون بنزین تموم کرده و ماشینش روشن نمی شه. شما یه 4 لیتیری بنزین بهش بده ، ماشین که روشن شد  صبا میاد پیش تو تا بنزین کامل بزنه. ببینید به همین سادگی راه مقابله به مشکل بی بنزینی رو به بچه هام آموزش دادم. ضمنا در آن اوقات سردرگمی که منتظر بودیم بابا بنزین بیاره ،رفتیم و خوراکی خریدیم. باید از فرصت ها استفاده کرد . مگه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 تا یادم نرفته تعریف کنم که یه روز خونه ی مامانی سر سفره هم ماست داشتیم و هم بورانی. صبا که بورانی دوست نداشت گفت:"بابا من  ماست تمیز می خوام"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مريم (مامان آرش)
17 شهریور 92 14:31
سلام.افرين به تو كه از فرصت ها خوب استفاده مي كني. شاد و سلامت باشيد.
آزاده
20 شهریور 92 18:29
قربونش برم من خانم شده حسابی


خدانکنه
مامان پوریا جون
27 شهریور 92 17:53
مرسی عزیزم که به وبلاگ پوریا جون سری زدید.چه بچه های نازی دارین.با افتخار لینک شدید.