سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

شب طوفاني

ديروز شروع خوبي داشت. مامان ايده آل گرا هم كارهاش رو به لطف خدا خوب پيش برده بود. اما نزديكاي غروب يه دفعه قاط زد. اولين دليلش خستگي و بي خوابي بود. اين شد كه مثل آرامش قبل از طوفان ، منتظر يه جرقه بود.  صحبت بي دقتي سارا در نوشتن پيش آمد ومن احساس كردم كه مقصر شناخته شدم در حاليكه آقاي پدر چنين منظوري نداشت. من هم خيلي خسته تر از اين بودم كه ناخود آگاهم را كنترل كنم. بنابراين  يك بيقراري از طرف آقا سهيل و يك لجبازي توپ از طرف صبا خانوم كافي بود كه اشكم در بياد. ماماني هم دست بر قضا زنگ بزنه و نصيحت كنه. كه تو نبايد و تو بايد. خلاصه وقت خواب كه رسيد آشتي كرديم و من هم سعي كردم همه چيز رو فراموش كنم. به خودم يادآوري كردم: ايده آل گر...
21 فروردين 1391

تعطيلات نوروز

روزها به سرعت مي گذرد و من مي خواهم نظاره گر لحظه لحظه ي زندگي باشم. شادي هايش را سر بكشم و شادي آفرين باشم. غمهايش را سر كنم و دلنشين باشم. اين روزها صبا خيلي لجباز شده و تقريبا غير قابل كنترل. خيلي دلم مي خواد از يك مشاور كمك بگيرم. اگه وقت كنم! سارا هم در ايام عيد با اين پيك نوشتنش كلي ما رو خندوند. به زودي عكس هاش رو آپلود مي كنم كه ببينيد. خانوم دانشمند خواسته بود كه اين بار خودش براي خودش سوال رياضي طرح كنه. يكي  تمرين ها اين بود كه 4 تا تلويزيون كشيده بود و بالا ي آن نوشته بود :"يكي از تلويزيونهاي زير را رنگ كن". واقعا چه سوال سختي!!!!!!!!!!!!!! يا اينكه چند شكل هندسي كشيده بود و نوشه بود كدام يك از شكل هاي بالا شبيه صورت...
15 فروردين 1391

از صبا گفتن

يه روز صبا رو دعوا كردم . برگشت بهم گفت: چيه هي هي هي غرغر مي كني . من مونده بودم عصباني باشم يا بخندم. يه روز صبح از خواب بلند شد و گفت: وقتي مي گم شكلات بده ، نگو بسه! خيلي زبل و لجباز شده . همه اذيت و آزارش يك طرف  شيرين زبوني هاش طرف ديگه. چند وقتيه قاتل ر‍‍ژ لب و كيف پولم شده. يه روز كيف پولم رو خالي كرده بود و من بي خبر رفتم خريد. خواستم از خودپرداز پول نقد برداشت كنم كه ديدم هيچي تو كيف پولم نيست . دست از پا درازتر برگشتم خونه تا كارتم رو پيدا كنم. صبا خيلي دوست داره مستقل باشه. بيشتر كارهاشو زودتر از معمول ياد گرفت. اول از پا كردن كفش و جوراب شروع شد تا به شلوار پيش بندي و كاپشن و كلاه رسيد. اولش كمي آزار دهنده بود...
12 فروردين 1391

پسر پسر شير و شكر

امشب رفتم سونوگرافي. مضطرب بودم. نگران رشد بچه بودم چون وزن گيري خوبي نداشتم.گاهي احساس مي كردم قلبم توي دهانم است بالاخره نوبتم شد. دكتر همينكه پروب را گذاشت پرسيد جنسيتش رو مي دونم يا نه. گفتم نه با تعجب پرسيد نمي دوني ؟پسره. منم با ترديد پرسيدم پسره؟خوشحال شدم. هيجان تازه اي در وجودم شكل گرفت. بچه سالم بودو 32 هفته كامل سن داشت. كاملا مطابق با حالت مورد انتظار. بلافاصله فكرم رفت طرف سنت كردن و اين حرفها. درسته كه هر انساني صرف نظر از جنسيتش منحصر به فرده مثل سارا و صبا كه هردو دخترند ولي تفاوتهاي زيادي باهم دارند و در بزرگ كردن صبا كمتر به پيشامدهاي تكراري برخوردم.مطمئنآ اگر فرزند سوم هم دختر بود اصلا تكراري نبود. ولي اين حقيقت بعد از تول...
12 فروردين 1391

بدون عنوان

سارا خيلي از داشتن داداش كوچولو خوشحاله. بالاخره 5 انگشت خانواده ش كامل شدند. حالا هم خواهر داره م برادر. من انرژي زيادي و از دست داده ام. دوران بارداري نسبتا سختي بود. خدا رو شكر كه به خير گذشت. پسر كوچولوي ما بعد از تولد كمي ناله مي كرد و رفلكسهاي مناسبي نداشت. اين شد كه پزشك سخت گيرش 6 روز بستريش كرد. روزهاي سختي بود. كمردرد شديد، سردرد ناشي از بي خوابي. داستان غم انگيز بيماران ديگه و از هه سخت تر دلتنگي من براي دختراي نازم. نا سلامتي روزي بيست بار همديگه رو مي بوسيديم و قربون صدقه هم مي رفتيم. حالا هم كه پسر 23 روزه ما سرما خورده. يك ماهي هست كه ويروس سرماخوردگي از خونه مون بيرون نرفته. از ديشب دستگاه بخور روشن كرديم. از مطب د...
12 فروردين 1391

مامان بابا من ميخام آزاد باشم

ديروز از كارم كه برگشتم متوجه يك جمله روي كاغذ روي ديوار سارا شدم:"مامان بابا م ميخا آزاد باشم." كلي خنديدم و بغلش كردم . پرسيدم آخه كي اسيرت كرده ؟  خنديد و با انگشت یواشکی به صبا اشاره كرد. ديشب كه صبا كنترل رو به سرش كوبيده بود اون جمله رو نوشته بود. كم كم جملات ديگه اي هم اضافه شد: "مامان بابا من از دست صبا فرار كونم." "بابا چرا شب  دیر مي آيد خانه؟"
11 دی 1390

روز شلوغ پلوغ

روز جمعه بود. كمي سرگيجه داشتم. همسرم نزديك ظهر از بيرون آمد. گفت حال داري بريم شهميرزاد. قبول كردم. همه درحال آماده شدن بوديم كه صبا خانوم وروجك، لباسهاشو از رو رخت آويز ميله اي كشيد. چه صحنه اي؟! رخت آويز به طور كامل برگشت. صبا سرش رو از لاي لباسا بيرون آورد و با خنده گفت اشتباه كردم. ولي من اصلا حال خنديدن نداشتم. قلبم رو كه تو دهنم بود قورت دادم و گريه كردم. خلاصه راه افتاديم. به سرزمين برفي رسيديم. بچه ها حسابي برف بازي كردن. آخرش سر خراب كردن آدم برفي سارا برفها رو شوت كرد تو صورت صبا و جيغ و گريه صبا رفت هوا. حالا خودش قهر كرده و تو ماشين نشسته. من هم اصلا حال و حوصله سر و كله زدن باهاش رو ندارم. سر ميدون بابا رفت تا كمي خوراكي بخره. ...
11 دی 1390

دندانهاي شيري سارا

از وقتي سارا به پيش دبستاني رفت، ما منتظر افتادن دندانهاي شيري اش بوديم اما خبري نشد. تا اينكه دو ماه پيش  دندانهاي دائمي اش جوانه زدند. خلاصه به توصيه دندانپزشك مجبور شديم 4 تا از دندانهاي شيري اش را به زور انبر دندانپزشكي بيرون بكشيم. ديروز كه از مطب برمي گشتيم سارا خيلي بيحال و گريان بود. دو تا دندان كشيده بود و حسابي ناز داشت تا به خانه رسيديم . همينطور كه داشتم كمكش مي كردم تا استراحت كند صبا پشت سر هم مي پرسيد "حالش خوب ميشه ؟ حالش خوب ميشه؟"با اينكه با حوصله جوابش را مي دادم . باز هم سؤال مي كرد . تا سار خوابيد و من از دور و برش كنار رفتم. تا يادم نرفته بگم كه توي مطب كنار سارا كه روي صندلي نشسته بود ايستادم تا دستش ر...
6 دی 1390