سهیلسهیل، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
ساراسارا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
صباصبا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

شاد با فرزندانمان....

پیك نوروز 91

سال 91 در محفل يك خانواده 5نفره سپري شد. عيد ديدني ها انجام شد. هرچند كمتر از حد انتظار مهمان داشتيم. در عوض خوراكي ها نصيب خودمون شد. سيزده رو هم به در كرديم. روز دوم عيد سهيل تازه 40 روزش بود. 50 روزه كه شد كمي خوابش بهتر شد. تا قبل از اون من و همسرم به نوبت كشيك مي داديم. از همسر خوبم كه هر وقت بيدارش مي كردم بي منت كمكم مي كرد ممنونم. القصه سهيل به دنيا اومد و اوضاع من نه تنها وحشتناك نبود  بلكه  اين تولد يك اتفاق مبارك، پربركت، خوب و ميمون بود. خدايا حقا كه تو  مصلحت هر بنده اي رو بهتر از خودش مي دوني. به من توان و دانش بده تا در تربيت فرزندانم موفق باشم. لا حول و لا قوة الا بالله عكساي سيزده بدررو ببينيد: ...
31 ارديبهشت 1391

جشن الفبا

دیروز بعد از ظهر جشن الفبای دختر نازم بود که حالا دیگه مرز کودکی رو گذرونده وباسواد شده. چه شعرهای قشنگ ومتناسبی از بر کرده بودند وچه زیبا و بانشاط اونها رو خوندند. یکی از بچه ها یک مقاله رو ازبر خوند. چه بلند، شیوا و دلچسب. لوح فارق التحصیلی،عکس بچه های کلاس، عکس تکی هر بچه با لباس مخصوص داخل اون لوح و اولین دفتر مشق  واولین نقاشی مدرسه داخل جعبه ای که قبلا خودمون تزئیین داده بودیم گذاشته شده بود. این جعبه به همراه یک عروسک کوچولو و یک کتاب ریاضی گاما دراختیار بچه ها قرار داده شد. من وبابا و سهيل در جشن شركت كرديم وصباخانوم به خاطر عدم رعايت موازين جشن در مراسم مشابه (پارسال) از حضور در جشن محروم وبه خانه ي ماماني سپرده شد. سهي...
31 ارديبهشت 1391

و بالوالدين احسانا

خدايا از تو متشكرم كه به من توفيق مادر شدن دادي تا قدر مادرم را بهتر بدانم. از تو مي خواهم مرا لايق اين مقام  هم بكني. روز مادر رو به مادر مهربان خودم وهمه ي مادراي مهربون تبريك مي گم واز خداي مهربان طول عمر باعزت از خدا مي خوام. مادر عزيزم در بزرگ كردن بچه هام زحمت زيادي برام كشيد و يك حامي و پشتيبان واقعي برام بود وهست. مادرم هميشه دعايم كن كه دعاي تو بركت زندگي و رحمت و محبت است. مادرم اشتباهات و بي ادبي هاي سفيهانه ي مرا ببخش. واز خطاهاي من دل آزرده نمان. مثل هميشه مثل كودكي هايم مرا ببخش . مرا ببخش تا رحمت خدا شامل حالم شود. مرا ببخش تا لايق لطف و عنايتش گردم. تو اولين سرمشق عشق را در قلبم  نوشتي و من اولين قطره ي ...
23 ارديبهشت 1391

قدرداني

امروز روز جهاني ماما است. مي خواهم از فرصت استفاده كنم و از همراه، مشاور، دوست و همكار عزيزم تشكر كنم. "هيچ وقت لطفي كه در حقم كرديد فراموش نمي كنم و دعاي خير من  و مادرم هميشه همراهتان است." به خاطر دارم كه وقتي خبر بارداريم را شنيدي ،‌صحبتهاي اميدواركننده ات چقدر مايه ي آرامش من شد. چقدر هم خوش موقع كلينيك مامايي ات را كه مدتها صحبتش بود داير كردي. من جزو اولين مشتريهايت بودم. جا داره كه از همه ي ماماهاي عزيز بخوام قدر توانمنديها و دانشي كه دارند رو بدونند و خدمتي مقدس رو كه از دستانشون بر مياد به مردم ارائه بدن. مراقبتي كه من از كلينيك مامايي (حضرت مريم در سمنان) دريافت كردم در مطب هيچ متخصصي نمي توانستم ببينم. از مشاو...
16 ارديبهشت 1391

سارا با سواد ميشه

سارا يواش يواش داره باسواد ميشه. واسه جشن الفبا سفارش داده اند يك جعبه پيرهن مردونه رو تزئييتن كنيم تا هداياي بچه ها رو داخلش بگذارند.     ...
2 ارديبهشت 1391

صبا قصه مي گه

قصه گفتن صبا خيلي باحاله . مخصوصا قصه خاله سوسكه.صداي بچه گانه. لهجه ي شيرين و حرفهاي قلمبه سلمبه اش ما رو كشته. يه روز كتاب شاهزاده خانم نازك نارنجي رو براس خوندم. گفت حال من بخونم. و شروع كرد از خودش قصه گفتن. وسطا گفت :من نارجي نيستم. من قهوه اي و آبي اَم. آخه توي تصوير كتاب لباس اين شاهزاده آبي و قهوه اي بود. تازه به فكر افتادم كه او هنوز معني نازك نارنجي رو نمي دونه.   يه روز از حياط اومد خونه گفتم دخترم آفتاب گرفتي؟ گفت آره . پنجولاشو باز و بسته كرد و گفت: اينجوري گرفتمش. بعععععععععععععععله! به كتاب ميگه كِباب. گذاشت رو ميگه گُ گُشت. يه روز بهم گفت: مامان ! من هر دو تا دستم رو گُگشتم دهنم خفه شدم. وقتي به سارا ديكته مي گم ...
30 فروردين 1391

اين هم از سهيل آقا

سهيل دستش رو مشت مي كنه . انگشت اشاره آماده ي خوردن ميشه. دستش رو بالا ميبره. دهنش رو باز مي كنه و چند بار زبونش رو در مي آره . حالا .... آخ چيكار كردي پسر چشمت داغون شد. ..............   سهيل ! پسرم! شكرم!.پَ ... چشماتوبستي ! دارم با تو حرف مي زنم. انگار نه انگار. خوب بخواب. باشه بعدا. ...................... آفرين تازه داري خنديدن رو ياد مي گيري. به قول بابايي لبخند مليح مي زني. راستي چرا بابايي وقتي ساكتي بغلت مي كنه و مي گه چيه چيه چي شده !بغل بياي؟ بيا بيا ! بغلي شدي ها! تازه. وقتي گريه ات در اومد من رو صدا مي كنه. امروز بايد اوف بشي. به قول بعضيها داماد بشي. (4شنبه 30 فروردين91)   ...
30 فروردين 1391